خفه خون

سر چهارراه منتظر تاکسی بودم. هر ماشینی که ترمز می زد هزار تا سر بود که خم می شد و می گفت: مستقیم، میدون، سه راه. من و چند نفر دیگه هم مسیر بودیم. ولی هیچ ماشینی میدون نمی رفت. ترمز که زد اول گفت نه نمی رم ولی بعد که دید زیادیم قبول کرد. سوار ماشین که شدیم مسافر جلویی گفت: آقا من فلان جا پیاده می شم. میشه خواهش کنم از اون کوچه بپیچید!؟ مسافر بغل دست من که خانمی بود گفت: آقا من می خوام سر خیابون پیاده شم. اگه از اون کوچه بری مسیر من دور نمی شه!؟ راننده جواب داد: نه خانم شما بشین من می رسونمتون. به کوچه که رسیدیم مسافر جلویی گفت: این نیست بعدیه. کوچه بعدی گفت: نه اینم نیست بعدیه. و همین طور تا کوچه های بعدی. وقتی پیاده شد. مسافر پهلویی من داد و بیداد که آقا مسیر من که دور شد. مگه من نگفتم می خوام سر خیابون پیاده شم. راننده هم دستپاچه گفت: الان درستش می کنم. از کوچه پس کوچه ها انداخت تا یه جوری خودشو به سر خیابون برسونه. مسافر پهلویی هم مدام غر میزد و آه و نفرین و ناله که مگه من نگفتم مگه من نگفتم. آی فلان فلان شده برای چی اونجا پیاده شد؟ برای چی اونجا پیادش کردی؟ راننده دیگه کفرش در اومده بود. اون داد میزد این هوار می کشید. از هر کوچه ای که می رفت یا ورود ممنوع بود یا تهش بن بست. داشت دعوا بالا می گرفت که مسافر پهلویی با اهن و اوهون، ایش و اوش گفت: آقا من همینجا پیاده میشم. راننده عصبانی داد زد که: آخه لعنتی خفه خون بگیر الان میرسونمت دیگه. داد زد که مگه نمی گم می خوام پیاده شم. راننده گفت آخه اینجا که بن بسته و اصلا به خیابون راه نداره! پولو پرت کرد تو صورت راننده و از ماشین پیاده شد. از شیشه عقب که نگاهش می کردم دیدم رفت سمت یه خونه، دسته کلیدشو در آورد و رفت تو. منو میگی از خنده روده بر شدم. راننده با تعجب گفت تو دیگه چته دیوونه؟ گفتم: هه هه، هههه هههه، میدونی چی شد!!!؟ می خواست همینجا پیاده بشه. سر خیابون کجا اینجا کجا. هه هه، هههه هههه. راهم دور میشه! هه هه، هههه هههه.

     تا برسم به میدون به این فکر می کردم که گاهی وقتا آدمیزاد از خدا چیزی می خواد و خدا هم از همون موقع که میشنوه شروع میکنه به چیدن مهره هاش تا بنده اش به آرزوش برسه. اما این بنده اس که تو تمام طول مسیر غر میزنه و پا به زمین می کوبه چون فکر میکنه خدا بازی کردنو بلد نیست. چون نمی دونه که خدا خودش همه بازی های عالمو درست کرده.

مرگ شیرین


ندای قرآن از داخل کوچه شنیده می شد. غروب بود که سینی خرما را روی چهارپایه اش پشت در گذاشتند. همیشه همانجا می نشست و به حرکت سایه دیوار چشم می دوخت. هیچ از غروب خورشید خوشش نمی آمد. چهارپایه را داخل خانه می گذاشت، شیر حوض را باز می کرد، وضو می گرفت و به مسجد می رفت. از مسجد که بر می گشت نگاهی به چهارپایه می انداخت و انگشتش را روی لب پریدگی های تازه اش می کشید. وارد حیاط می شد نگاهی به سکوت حوض می کرد و به آسمان می گفت: هرچه گفته ای کرده ام ولی یک چیز از تو می خواهم. امشب نه... .

تشنه بود!. در اطاق را که باز کرد، دختر و پسر، عروس و داماد، نوه و عیال سلامش کردند. آه شکری کشید و سر سفره نشست. تشنه بود!. صدایش زد: میرزا... دیگر وقتش است. چشمان مبحوط میرزا اطاق را دور میزد اما جز خنده ها و شیطنت بچه ها چیزی پیدا نکرد. بسم الله گفت و لغمه را به دهان رساند. تشنه بود!. صدایش زد: میرزا بلند شو، وقت رفتنه. چشمهایش سیاهی می رفت. اطاق پر شد از رنگهای درهم و کشیده. سریع خودش را به میرزا  رساند. دستش را روی شانه اش گذاشت که: تشنته میرزا!؟ آب می خوای!؟ عوض یه جرعه آب چی به من میدی!؟ تشنه بود!. عجل دوباره از پشت پنجره صدایش زد: میرزا عجله کن وقت رفتنه. شونه اش را محکم تر فشار داد که: بگیر این هم آب ولی من عوضش یک چیز از تو می خواهم. من ایمان تو را می خواهم. میرزا با دهانی باز به لبهای خشکیده اش فکر می کرد. آب...آب... صدا زد: آب...آب بدین. تشنمه. بی بی گل لیوان را پر کرد و به میرزا داد. میرزا از گوشه پنجره به چهارپایه خیره شد. یک قل از آن خورد و جایش را به سینی خرما داد.

آخر چگونه!!!؟

     مادر کوله پشتی پسر را باز کرد. از لابه لای برگهای کتاب علومش، پلی کپی سؤالات را بیرون آورد و پرسید: گیاه برای رشد به چه چیز نیاز دارد؟

     قل دوم با خنده و شادی یکی یکی نام برد: آب، نور خورشید، خاک مناسب.

     مادر این بار از قل اول که سربه شانه اش داشت پرسید: آب چه حالت هایی دارد؟ خسته و با مکث پاسخ داد: یخ، مایع، بخار.

     قل دوم برای شنیدن سؤال مادر بی تاب بود. مادر پرسید و او به سرعت پاسخش را داد. به مادر نزدیک شد و قبل از آنکه مادر سؤالی بپرسد، روی پلی کپی را خواند: چه-وقت-می-توا-ن-از-خیا-بان-عبو-ر-کرد. مادرنگاهی در هم به صورت کشید، روی برگه را گرداند و دوباره سؤالش را از قل اول پرسید. قل اول هنوز جوابی نداده بود که قل دوم پلی کپی را از دست مادر کشید و پرسید: آیا...؟  وبعد چرا...؟ و آخر هم چگونه...؟ قل به هیچکدام جواب نداد و با ابروهایی درهم و پر از خواهش به مادر نگاهی کرد. مادر پلی کپی را جمع کرد ولی قل دوم دست بردار نبود. چند دور دور خود چرخید و کش و قوس آمد. چشمان شیطانش برقی زد. دستهایش را روی زانوی مادر گذاشت و خود را به جلو خم کرد تا پاهایش از زمین کنده شد. بلند و پر شور پرسید: آیا خدا بزرگ است؟ و بعد از کمی مکث با گوشه ی چشمش ادامه داد: اما چگونه؟

     سکوت، شیطنت کودک را بلعید. مادر دستی به روی سر کودکش کشید و دو قل را در آغوش گرفت. در سؤال کودکش فرو رفت که آیا خدا بزگ است؟ و چگونه؟

من نیز در اعماق سؤال کودک که چگونه؟

     آن طرف ترلبخند های مسافرین مترو نیز بسته شد و صدایی آمد: ایستگاه بعد... و قطار در سکوت تونل محو شد.

به اسم آه

     آنگاه که از خود به «خود» دمید. آنگاه که ملائکه بوسه بر پای «خود» زدند. آنگاه که ابلیس به «خود» سجده نکرد و آنگاه که «خود» سیب شراب را سر کشید. همانگاه بود که تو «خود» در وهم گم شدی و تو «خود» خویشتن را به دست ابلیس سپردی. پس کوش تا خود پای بر آن قدح سیب زنی که بازگشت نزدیک است.

     به نام «آه» دوباره شروع میکنم این راه را که او «ها» کرد و آدم آفرید و آدم هر لحضه باز پس داد «آه». 

 

مجید

دل فروشی

·         خدایا دلم خریداری ندارد. به مُهر مِهرت نشانم کن که مشتریان به امید خدمات پس از فروشش ببرند.

·         خدایا طرح طلایی قلبم تمام شده است. قرانی بده که به قرمزیش بسنده کنم.

·         مارک قلبم گراد است. از همانهایی که لکه ی چربی و آش و دوغ به خود نمی گیرد.

 

«ساک ساک»

 تا حالا گم شدی که پیدا بشی؟

  تا حالا پیدا شدی که گم بشی؟

    تا حالا خدا رو گم یا پیدا کردی؟

     تا حالا با خدا «غایم باشک» بازی کردی؟

     تا حالا شده چشم بذاری، تا ده بشمری و از اون ته خدا داد بزنه که «آقا قبول نیست جر نزن» و تو دوباره بشمری: یک... دو... سه... ... ... هشت... نه ده و وقتی چشم برداری تا اونجا که بتونی دنبالش بگردی ولی پیداش نکنی؟

     تا حالا شده اشکت در بیاد که «خدایا پس کوشی؟ قبول نیست. قرار بود تو همین کوچه غایم بشی»؟

     تا حالا شده از گشتن کلافه و خسته بشی؟

     تا حالا شده «هلک هلک» بر گردی سمت دیوار و نزدیک دیوار عین باد از پشت سرت بیاد و بگه: «ساک ساک»؟

     آره تو باختی. تو که فکر می کردی دیگه پیداش نمی کنی. تو که از همه چیز نا امید شده بودی. توکه می ترسیدی دیگه نبینیش.

     عیبی نداره بازی هنوز هم ادامه داره. حالا برو دوباره چشم بذار، جر زنی هم نکن بعدشم خوب بگرد تا پیداش کنی. هر جا بره همین دورو براس. راستی این دفعه کوچه پایینی و بالایی هم قبوله.

بچه ها رو دیدی؟

      بچه ها رو دیدی؟ وقتی چیزی می خوان می زنن زیر گریه. بچه ها فقیرترین موجدات دنیان. هیچ پولی از خودشون ندارن تا اون اسباب بازی که دوست دارن بخرن. حالا اگه این بچه هنوز زبون هم در نیاورده باشه که دیگه هیچی. هی نق می زنه، عر می زنه که اونو می خوام. ننه بابای اون بچه هم هرچی میارن جلوش و می گن اینو می خوای یا اونو؟ نمی دونه چی می خواد. هی می گن از اونا که اون جوریه؟؟؟ از اونا که این جوریه؟؟؟ ولی بازم نق و عر و گریه بچه بند نمیاد. خلاصه  یه کوه از ماشین و جق جقه و عروسک و خوراکی دور تا دورش جمع میشه ولی باز هم هیچ کس نمی فهمه اون واقعا چه چیزی می خواد.

اصل موضوع:

      بابای بزگ همه ی ما «خدا جونم» نشسته و به نق و نوق و عرو عرهای بچه ی قصه ی ما رو که یکم زیادی رشد کرده و پشت لبش هم سبز شده گوش میده و هر چی میگه براش میاره و می خره ولی اون چیزی که آقا می خواد نیست. حالا خوبه خدا هیچ وقت خسته نمی شه و اونقدر پولدار هست که هر چقدر هم بچه ی ما نق بزنه بهش بده. اما امان از بچه  که نمی دونه چی می خواد و حواسش نیست توی یه کوه نعمت داره غرق می شه. خدا اون روز رو نیاره که ننه بابای این بچه خسته بشن و همه ی این خوراکیا و اسباب بازیا و عروسکا رو یه جا بریزن تو سطل آشغال یا بدن به بچه ی همسایه که بگیر بچه، بچه ی ما با اینا بازی نمی کنه.

      آخه قند عسلم تکلیف خودتو معلوم کن هر چی از بابا بزرگمون می خوای بهش بگو بعدشم لال مونی بگیر. سرجات بتمرگ تا خودش برات بفرسته. این که نشد کار. اگه با حرص خوردن و ناله و نفرین کار درست می شد که الان همه پولدار بودن. کدوم آدمی از بچه ی نق نقو خوشش میاد که خدا خوشش بیاد. یه گوشه تو بغل خدا ساکت بشین تا دست نوازشش بهت برسه. اون وقت در گوشش آروم بگو چی می خوای بعدشم دستتو بگیر جلوی دهنت و یواشکی بخند. هیش! هیش! هیش! هیش!. بدون که دقیقا سر وقتش بهت میدش. مگه غیر از اینه که وقتی اون عروسکه رو می خواستی هی نق زدی هی غر زدی بعد که آروم شدی، بچه ی خوبی شدی برات خرید.

***

      اکنون اراده ی شخصی خود را بر محراب می نهم تا قربانی اراده ی تو شود. به اراده ی تو، نه اراده ی من! به طرق تو، نه طریق من. به وقت تو، نه به وقت من. چنین است که آنچه طلبیده ام«در یک چشم به هم زدن» انجام می پذیرد.

***

آخر چقدر باید در تاریکی ماند؟ 

 آنقدر که بتوان در تاریکی دید.

***

فال حافظ

جمالت آفتاب هر نظر باد                   ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

همای اوج شاهین شهپرت را              دل شاهان عالم زیر پر باد

دلی کو بسته ز لفت نباشد                  همیشه غرقه در خون جگر باد

بتا چون غمزه ات ناوک کشاید             دل مجروح من پیشش سپر باد

چو لعل شکرینت بوسه بخشد              مذاق جان من زو پُر شکر باد

مرا از تست هر دم تازه عشقی            ترا هر ساعتی حسنی دگر باد

بجان مشتاق روی تست حافظ             ترا بر حال مشتاقان نظر باد

دیروز تو کوه یکی هم فالمو گرفت هم حالمو کسی معنیشو میدونه؟

گندم

خروس خون بود که از خونه زد بیرون. به دشت که رسید آفتاب روی گندمزار پهن شده بود. خوشه های گندم توی آهنگ باد می رقصیدن و به تیزی داس بوسه می زدن. غروب که شد گونی پر از گندمش رو به دوش کشید تا به آسیاب ببره. توی راه نگاهشو به جاده دوخت و بدون توجه به اقر بخیر همسایه ها به راه خودش ادامه داد. پیش خودش کاسه ی چه کنم چه کنم دراز کرده بود که با این یه گونی کجای شکم شیش سر عایله رو پر کنم. هر چی میرفت خسته تر میشد و احساس نمی کرد که هرچی خسته تر میشه بارشم سبک تر. به آسیاب که رسید. گونی گندمو زمین گذاشت. اما... دریغ از یه دونه ی ناقابل. گونی سوراخ بود و تمام راه پر شده بود از ناشکری های آقا.

قضیه از این قراره که روحیه ی آدم هم مثل همین دونه های گندم می مونه. اگه یه موضوعی تو زندگی ناراحتت کرد بدون کیسه ی روحیه ات سوراخ شده. دستتو بگیر زیرش تا نریزه. غصه ی فردا رو هم نخور خدا بزرگه. فردا صبح کیسه ات پر شد محکم بیخشو بچسب.   

درس فیزیک

سلام دوستان شرمنده از روی گل همه شما. این چند روزه هم خیلی دل پریش بودم هم دل خوش. به خاطر همین فقط تو وب های دوستان عین مالیخولیایی ها سرک کشیدم تا یه خبر از دوستی رفیقی آشنایی کسی بگیرم که شاید از این تنهایی در بیام. ولی فقط دیروز تو پیامک تونستم حال دوستی رو بپرسم که به قولی می گفت ما هم تنهاییم. بگذریم. نمی خوام راجع به چیزای صفر زندگی صحبت کنم. آخه می دونی تصمیم گرفتم اتفاقات زندگیمو با کلوین بسنجم.

صفر کلوین

آره جونم بگه براتون. قضیه از این قراره که دمای هوا رو با درجه سلسیوس یا همون سانتی گراد خودمون می سنجن. یعنی از صفر سلسیوس هرچی درجه مثبت بشه دما هم گرمتر و هرچی منفی تر بشه دما هم سرد تر. اما دانشمندی به نام کلوین اومد و گفت: این مسخره بازیا چیه تو دنیا فقط گرما وجود داره و یه نقطه ای رو قرار داد به عنوان صفر گرما و از اون هر یک درجه که میای بالا دما گرمتر میشه.

حالا منم از قضیه کلوین برای زندگی استفاده کردم. یعنی دیگه نمی گم یه اتفاق بد برام افتاد. میگم تو دنیا هیچ بدی وجود نداره و همه چیز خوبه. این عالی ترین معیاریه که می تونستم پیدا کنم . این طور نیست؟؟؟ 

 

یک سال گذشت

و بهار آمدو ما دگر نشدیم.

قلب

     مثل همیشه نبود. بدجوری تو خودش غرق شده بود. حالشو که پرسیدم درستو حسابی جوابمو نداد. عاشق شدی؟ زد زیر گریه. تو دلم حسابی بهش خندیدم. گفت: دیروز تصادف کرده تو بیمارستانه. پرید تو بغلمو سرش رو روی شونم گذاشت. داشت از مدرسه می اومد بیرون که ماشین بهش زد. تمام بدنش خورد شده و سرش هم... . چونش دلمو می لرزوند. پسری که پاک ترین حسّش جلوی چشماش پرپر شده بود.

چند روز بعد دیدم داره می خنده. چی شده؟ گفت: رفته بودم دم مدرسشون دوستش اومد و گفت: دیشب تو سرد خونه یه لحظه از جاش بلند میشه و مادرو پدرشو صدا میزنه و میره تو کما. همونجا قش کردمو از حال رفتم. چشم باز کردم دیدم تو دفتر مدیر مدرسه ام و داره رو صورتم آب می پاشه. حالم که جا اومد گفت: دوسش داشتی؟ کلی خجالت کشیدم. منو با دوستش برد بیمارستان. مدیرشون رفت پیش دکترش تا ازش اجازه بگیره. یه لباس پرستاری بهم دادن و منم از خدا خواسته دور از چشم مامان و باباش رفتم بالای شرش. پرستاره بهم گفت: دوسش داری؟ هر بار که این جمله رو تکرار می کرد  لپاش گل می انداخت. پروندشو بهم داد و گفت: بیا اینم خودکار. براش بنویس دوسش داری. گفتم اینا که داروهاشه! گفت عیبی نداره تو همین براش بنویس و رفت. تو قسمت دارو هاش نوشتم دوسش دارم. صبح، ظهر، شب. تو توضیحاتشم نوشتم که چی داره بهم می گذره بهش گفتم که برگرده، گفتم که من منتظرشم. می گفت: داشتم مینوشتم که سرو کله باباش پیدا شد. ازم پرسید شما اینجا چکاره اید؟ صدامو کلفت کردم که مسئول دستگاهم، شما...؟ و اومدم بیرون. حرفاش که تموم شد دهنش همونطور باز موند. انگار غیر از اشکهاش که نمی خواست پایین بریزه یه چیز دیگه هم توی گلوش گیر کرده بود.

    چند روز بعد گفت می خوام برم پیش مامانو باباش که نذارم قلبشو بدن به کس دیگه ای. می گفت قلبش مال منه مال خود خود من... .

    اینجور موقع ها حسابی هنگ می کنم یه دو سه روزی طول میکشه تا یخ مغزم وا بشه. به نظر شما چی باید بهش می گفتم؟

نمی دونم

     گرفته بودنش. هنوز جرمی مرتکب نشده بود. با چشمهاش خط های روی دیوار رو دنبال می کرد. گوشه ی دیوار ترکی داشت که به قلبش فشار می آورد. سرش رو به زانو گرفت. سکوت شکاف دلش رو پر میکرد. تو بچگی بود که بالا رفتن از دیوار رو یاد گرفت. همیشه با صدای صاحب خونه خودش رو پایین می انداخت. «آهای ور پریده باز رفتی بالای دیوار مردم. خونت خراب، تو درو همسایه آبرو دارم، بابای سقط شدت کم عزابم داد حالا تو هم می خوای دقم بدی. آخه از جون من بدبخت چی می خوای. خدایا منو مرگ بده راحتم کن. صدای گریه هاش تا کنار حوض چیک چیک می کرد.

     شرشر آب براش حکم لالایی داشت. چکار میکنی؟ چند ساعت دندوناتو میشوری. برو بخواب دیگه. به خودش که اومد. مسواک رو از دهنش بیرون آورد و دوباره به چشمهاش خیره شد. سلام اینو مادرم دادن بیارم براتون نزریه. واوا...وایستید الان ظرفشو براتون میارم. نه لازم نیست نمی خواد زحمت بکشین. ظرفش قابل شما رو نداره فقط به مادرتون بگید من آوردم. چادر گلگلیشو به دندون کشید و نگاهش رو دزدید و عطرشو جا گذاشت.

     صورتش رو شست اما درد لنگه دمپایی هنوز هق هق میکرد. دفتر مشقشو باز کرد جز چند تا دایره ی نا مفهوم و خطهای درهم و ورهم نتونست چیز دیگه ای بنویسه. زانوهاشو تو صورتش جمع کرد و خوابید. شکاف دفترش پر بود از سکوت.

     می گفتن قاتله، کشتتش. اعدامش می کنن؟ نه فکر نمی کنم، قتل عمد که نبوده. خدا کنه ببخشتش. چی چی رو ببخشتش، مگه کشکه، دلو رودشو در آورده. خدا ازش نگذره. صدای شکستنش تا 2تا کوچه اونطرف تر رسید. همونجا پشت در سور خورد روی زمین، یه پاشو دراز کرد و تیکه های شکسته ی ظرف چینی رو به لبهاش کشید. اینبار میدونست چی بنویسه. رو دلش یه شکاف عمیق کشید و توش نوشت «مرگ». عاشقش بود ولی صداش نزد، وقتی صداش زد که گلهای چادرش تو کوچه ریخته بود و با باد می رقصید. آره اون قاتل کسی بود که نخواست به چینی دلش بند بندازه.

نیرو

این لینک سایت هم کیشای منه یه سر بهشون یزنید. ضرر نمی کنید

http://irannearu.com/fa/Comments.php

سفید خاکستری سیاه خاکستری سفید

     دنیا داشت جلوی چشمهای قشنگش سیاه و کثیف می شد. اون جایی که پناهش بود دیگه دیواری نداشت. دخترک کم رنگ و کم رنگ تر می شد. رنگ دلش هنوز جون داشت اما قصد خودکشی می کرد. می خواست هم رنگ سیاهی بشه تا به دنیا بگه سیاهی چقدر بده. دخترک غم داشت. اما یادش رفته بود  یه روز همین دنیای سیاه بود که سفیدی رو یادش داد.

در گنجه ی گوشه ی اتاقش رو باز کرد. لباس یک دست سفیدش رو برداشت٬ جلوی سینش گرفت و با عشوه شروع  به رقصیدن کرد. بالا رفت٬ پایین اومد٬ چرخید و چرخید که شاید سیاهی از یادش بره. اما دنیا لباس سفید اون رو هم کثیف و سیاه کرد. قلب دخترک شکست اما هنوز زنده بود. سیاهی رو پاک کرد و دوباره رقصید. اینبار بیشتر از قبل و با تمام وجود. دنیا چشم دیدن سفیدی رو نداشت. خسته زانو زدو دستهاشو روی زمین گذاشت. هر چی بیشتر می رقصید لباسش سیاه و سیاه تر می شد. شرشر اشکهاش تو سیاهی دنیا گم شد. از ته دل خدا رو صدا زد. اینبار غر نزد. اینبار نق نزد. تسلیم حق. به خدا گفت:«هرچی تو بگی٬ هرچی تو بخوای»

     آسمون شب بود. صدای هیچ کنجشکی شنیده نمی شد. سکوت٬ دل شکسته ی دخترک رو نمک پاشید. بلند شدو محکم ایستاد. اونقدر گریه کرد تا اشک شور چشمهاش لبهاشو شیرین کرد.

     دنیا صدایی شنید. صدا به سختی به گوشش می رسید. چشمهاشو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت اما چیزی ندید. صدا بلند و بلند تر شد. دنیا به خودش اومد که ببینه این صدای قشنگ از کجاست. کیه که این صدای آشنا رو داد میزنه. دنیا ۲زانو روی زمین نشست. دستهاشو رو زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد. چشمهای گرد کردش رو به طرف صدا دوخت. جز سیاهی چیز دیگه ای نبود. کلافه شد. «آخه چیزی معلوم نیست. پس این صدا مال کیه؟». دنیا دستشو دراز کرد. و روی ماه کشید تا کثیفیاش پاک بشه اما نورش کافی نبود. خورشید رو تو دستهاش گرفت و تا می تونست اونو تمیزش کرد. اما باز صاحب صدا دیده نشد. دنیا تمام ستاره هاشو دونه دونه شست اما تاریکی با نور اونها هم از بین نرفت. دنیا خسته شده بود. نمی دونست کجا باید دنبال اون صدا بگرده. دنیا تمام کوهها و سنگها و دریاها و آبها و جنگلها و درختها رو شست و تمیز کرد. کنجشکها خوندن و رودها غریدن و آسمون وزید. اثری از صاحب صدا نبود.  دنیا با اینکه تمام قشنگی های یه دنیا رو بدست آورده بود باز هم دنبال صدا می گشت. همه جارو زیر و رو کرد دستور داد هر چی رنگ سیاهه از بین ببرن قافل از اینکه دل سیاه خودش جا مونده. دنیا قلبش رو از جا در آورد و کنار گوشش گذاشت. با شوغ و ذوق اشک ریزون گوی سیاهشو پاک کرد و آه... خودش بود. اما... صدای دخترک تو دل دنیا غرق شده بود اونقدر توی دل دنیا گریه کرده بود و آواز خونده بود و رقصیده بود که جون خودش رو به دل دنیا داده بود دیگه تو دنیا هیچ سیاهی نیست. جز لبهای سیاه شیرین دخترک.

صفر درجه

خوب دیگه بسه. بالاخره یکی پیدا شد ما هم دلمون رو براش خالی کنیم. گفته بودم ۲تا دل کندن دارم. کندم حالا هم حال اون گوجه پلاسیده خوبه. نمی دونم تا حالا برای خرید گوجه تو زمستون٬ رفتی میوه فروشی سر کوچه یا نه. گوجه ها تو زمستون یخ زده ٬ رنگ و رو رفته و چروک شده میشن. قلب ما هم اینجوری بود تا یکی پیدا شد یه «ها» کرد یخش وا شد. میخوام دوباره شروع کنم. از بچگی هدفم تو زندگی یه چیز بوده و مدتی میشد که داشتم عملیش می کردم. ولی دیدم زود شال به کمر بستم. تصمیم گرفتم برم دنبال استاد. اونقدر ازش یاد بگیرم٬ اونقدر پر و بای بگیرم که این آسمون رو مثل عقاب دور بزنم. ازت ممنون به خاطر اون «هات» حسابی گرمم کرد. خداجونم شکر. دلم آروم شد. میبینمتون.

یا حق

گوجه پلاسیده

خواستم برکنم این گوجه پلاسیده دل را

تا نبیند احدی که برندش به کفن

خواستم باده سرازیر کنم خشت و گل و دم را 

تا بیفتد ره آن دشت و دمن کوه و کمن

خواستم کمکی از کس و ناکس این کم

که بدم در دهنم تا که شوم اهل سمن

 

خیلی بی وزن شده شرمنده. خیلی وقت پیش نوشتم. داشت خاک می خورد. حال ندارم درستش کنم بی زحمت درستش کنید. ممنون میشم.

یا حق

بازگشت

دیدگانم تر و خشک

لب هایم ترش و تلخ

ترکش را که ببیند جز غم

خسته از راه شقایق ها

منزل از دل نتوانم رفت

باده نوشان همه مست از کارم

حافظ از رنگ رخم بیذار است

خسته از راه شقایق ها

به کدامین نظرت برگردم

     خیلی شلوغ بود یا علی گفت و از پله ها بالا آمد. با جمله ی دعائیش افکارم را شکست. روزگار صورت پیرمرد را چروک ولی گرده اش را سنگین کرده بود. در چشمانش خیره شدم. حرف ها داشت ولی... ولی سکوت می کرد. از خود پرسیدم چرا سکوت؟ چرا همانگونه که از پدران و پدران پدران خود آموخته گرده را بر زمین نمی گذارد تا پسران و پسران پسران نیز بیاموزند و پند بگیرند.

فرو رفته در فکر، گود در نگاه. به راستی کلید این معما کجاست؟

بلند داد زد، با کنایه داد زد که:«پاساژ علاءالدین. جا نمونی بابا»

وسیله

پوچی تمام احساسش را فرا گرفت. برای چه به این دنیا پا گذاشته بود.

با عصای شکسته اش گوشه ی خیابان از خدا تسکین درد پاهایش را می خواست.

قصد خودکشی داشت. دیگر توان زنده ماندن نداشت. به بیرون نگاه کرد. جز تصاویر بی روحی که از پس هم به سرعت می گذشتند چیزی نیافت. صدای هیچ چیز را نمی شنید.

منتظر بود. آخر عمری از خدا یک صندلی خالی طلب می کرد. صدای عصای شکسته اش به گوش هیچ کس نمی رسید.

از جا بلند شد.  

نشست.

دگر پوچ نبود.

دگر وقت رفتن بود. درهای اتوبوس بسته شد و به راه افتاد.

بقیه ی دل کندن

     بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود. اومدم دل بکنم، قلبم از جاش کنده شد. قفسه ی سینم بدجوری درد می کرد. نفسم تو سینه حبس شده بود. دنبال کسی می گشتم که باهاش حرف بزنم تا دلمو خالی کنم ولی کسی نبود. با خدا هم نمی تونستم درمیون بذارم می ترسیدم حرف بدی از دهنم در بیاد، خدایی ناکرده ناشکری بشه. نمی دونم چجوری سر از مترو در آوردم. سرم بد جوری درد می کرد. حسابی داغ شده بود. پیشونیم رو چسبوندم به در قطار. آخ... داشت خنک می شد. وقتی به ایستگاه رسید سرمو از روش بر داشتم ولی در باز نشد. زیر بار غم دلم کم آورده بود. همه صداشون در اومد و از درهای دگه پیاده شدن. مصلا که پیاده شدم با قدم های سنگین و خسته پا روی پله های برقی گذاشتم. درست وسط راه، پله ها هم کم آوردن و باز صدای مردم بلند شد. خواستم سوار ماشین یا اتوبوس بشم، ترسیدم تو راه پنچر بشن و باز مردم... . خواستم پیاده برم، ترسیدم که زمین طاقت نیاره و تا عبد ظهر بمونه. خواستم داد بزنم، ترسیدم باد از سنگینی صدام دیگه ابرها رو تکون نده. تصمیم گرفتم تو همین گوجه پلاسیده ی توی سینم نگهش دارم. بلند گوی مصلا الله اکبری می گفت...آه... دیگه توی دلم چیزی نبود.

در جواب لطف تنی چند از این دوستان

     کاش انسانها برهنه بودند٬ لخت و عریان. کاش آدمی لباس را نمی فهمید. کاش «شو مارکرها» هر روز و هر هفته و ماه٬ شوی لباس نمی گذاشتند تا لباس دروغ٬ کلاه نیرنگ٬ جوراب ریا٬ شال تحمت٬ کفش گناه را مد کنند. کاش همه می دانستند که همین کهنه لباس است که هیچ وسله ای به آن نمی چسبد. 

لانه ی خدا

دوست عزیز سلام

     نوشته ات را امروز صبح خواندم. نگفته بودی در دفترم چیزی نوشته ای. برگهای دفترم را پیش خود٬ پشت همان کمدی که قلبم را پنهان کردی بگذار. اینبار حواست را جمع کن که باز دستت را جا نگذاری. گفته بودی از دروغت شرمگینی. گفته بودی سرم کلاه گذاشته ای. گفته بودی روی گفتن حقیقت را نداری. بگذار من هم حقیقتی را با تو بگویم. به دیدارش رفته بودم. از اینکه به او بگویم که سرش کلاه گذاشته ام. از اینکه بگویم به او دروغ گفته ام می ترسیدم. ولی او خود می دانست. نوازشم کرد و گفت: دلت نمرده است من هنوز هم همانجا لانه دارم.

یا حق.

دوست دار شما مجید

۱۳/۹/۸۶

هزار راه نرفته

     نمی دونم تا حال سوار مترو شدین یا نه؟ از سکوی هر ایستگاه ۲تا راه پله ی طولانی وجود داره که اگه بخوای از اون ها بالا بری به نیمه نرسیده نفس کم میاری. خدا عمرشون بده این مسئولای متروی تهران رو که برای حل این مشکل پله ی برقی کار گذاشتن. داشتم می گفتم. توی هر راه پله٬ یدونه پله برقی هست که یکی به سمت بالا ویکی هم به سمت پایین در حرکت هستن. از قطار که پیاده شدم٬ به سمت نزدیک ترین راه پله رفتم. نرسیده به راه پله جمعیت رو دیدم که دارن برمی گردن تا از اون یکی راه پله بالا برن. پیش خودم گفتم شاید این پله برقیه از بالا به پایین حرکت می کنه. جلوتر که رفتم دیدم اصلا دستگاه خاموشه. خواستم برگردم٬ اما اون وقت با بقیه چه فرقی می کردم. یه بسمالله گفتمو راهمو ادامه دادم. به پله ها که رسیدم٬ به انتهای راه پله نگاه کردم. اوه اوه اوه چقدر پله... . شروع کردم به شمردن پله ها. یک٬ دو٬ سه٫ ...٬ فکر نمی کنم بیست تا هم شد. تعجب کردین؟ از حرف من تعجب نکنین از کارهای این آدمیزاد تعجب کنین. اونقدر راحت طلب شده٬ اونقدر تو افکار خودش غرقه که ۲ قدم جلوتر نمی اومد که ببینه اصلا چند تا پله داره.

ترس

     میگن: فقط باید از خدا ترسید اما وقتی سر ۲راهی گیر میکنیم راه راحت تر رو انتخاب میکنیم چون می ترسیم که اگه تو راه سخت بیفتیم٬ نتونیم به مقصد برسیم. ولی خدا میگه: نترس من اینجام مگه هنوز بهم شک داری؟ 

شک

     استاد می گفت: وقتی خداوند انسان را آفرید شک نداشت. نمی فهمم چرا انسان اینقدر به قدرت خدا شک دارد. نمی دانم چرا انسان باور نمی کند که اشرف مخلوقات است وقبول ندارد که قطره ای از دریای خداست.

مرد سیل زده

     باران می آمد. باران تند تند می آمد. از رادیوی کوچکش شنید که سیلی در راه است. فرزندانش٬ دوستانش٬ همسایگانش همه و همه از او خواستند که منزل را ترک گوید. سیل در راه است. اما به هیچ صدایی گوش نکرد.

ـ خدا بزرگ است. به قدرتش شک ندارم. به او ایمان دارم که جانم را نجات خواهد داد.

     سیل وارد شهر شد. پاهایش را فرا گرفت. خانه اش را فرا گرفت. بامش را فرا گرفت ولی هنوز به خدا ایمان داشت و صدای هیچ کس را نشنید. آفتاب به شهر تابید اما دیگر اثری از او نبود. گفت: پس جواب ایمانم چه شد؟ گفت: بارها و بارها از آمدن سیل خبرت دادم. بارها و بارها برایت کمک فرستادم٬ اما... اما تو دستانم را ندیدی.

***

     گفته بود برم پیشش. روز اول همه چیز خوب بود. از اینکه اجازه داده بود تاپیشش باشم خوشحال بودم. روز سوم٬ چهارم٬ پنجم٬ ... از اینکه با اون بودم پشیمون شدم. بتی که ازش ساخته بودم٬ شکسته بود. رفتارش اذیتم می کرد. اخلاقش درست نبود. کارهاش برام نامفهوم و زننده بود. پیش خودم گفتم٬ کاش دنبالش نمی اومدم. کاش این حجاب بین ما کنار نمی رفت. اما ادامه دادم. من برای یادگرفتن علم و دانشش وارد این راه شده بودم. اخلاقش رو نخواستم. رفتارش رو نادیده گرفتم و حرفهاش رو نشنیده. ماه ها پس ماه ها گذشت و چیزی که عایدم شد٬ دانش٬ اخلاق٬ رفتار٬ منش٬ مرام و افکر استاد بود.

     موسی از خدا پرسید چه کسی در زمین عالمتر است. خدا او را پی خضر فرستاد. خضر با شرط او را پذیرفت که هیچ نگوید و نپرسد. خضر پسری را کشت٬ گشتی را سوراخ کرد٬ خانه ای را ویران ساخت و موسی تاب نیاورد. لب گشود و عهد شکست. خضر دلیل آورد و موسی از گفته شرمگین. موسی به خدا و بنده ی او٬ شک برده بود.  

ضمیمه

می خواستم تهش به یه نتیجه ای برسم که نشد. هرچی هم زور زدم که بشه نشد که نشد. قسمت نبوده.

قسمت

     گفته بودم از 2چیز باید دل بکنم. از یکیش دل کندم. شاید راهی بشه برای رسیدن به چیز های بهتر. شاید هم دیگه لازم نباشه از اون یکی هم دل بکنم.

     همیشه پیش خودم فکر می کردم چرا رهبران بزرگ دنیا وقتی پیروز میشن کار خودشون رو به  پایان نمی رسونن. چرا پیامبر بعد از اون همه سختی و رنج، رک و راست تکلیف مسلمونارو روشن نکرد. یا اصلا چرا اینقدر راه دور بریم، همین امام خمینی خودمون چرا بعد از پیروزی خودش رو کنار کشید. نمی خوام بگم منم رهبر بعیدم که کارم رو نیمه تموم گذاشتم ولی کلی هدف داشتم که راهشو هموار کردم و یهو همرو رو هوا رها کردم

 

قسمت:

 

     با بچه ها از کوه بر می گشتیم. از بی راهه رفته بودیم و کلی خسته. مامان چند بار بهم زنگ زد که زود بیا خونه ولی چون خوب آنتن نمی داد نمی فهمیدم چی میگه. دیر رسیدم. عمه و بچه هاشم اونجا بودن. از در نیومده تو گفتن: زود ناهار تو بخور. نماز تو بخون. دوش تو بگیر. چرت تو بزن. برو عزیز و ببارش. بنزین بزن و بعد بیا دنبال ما که بریم افسریه ملاقات رضای خاله... . آقا رضا پسر خاله بابا مه. بنده خدا سرطان داره. روحیه-اش خوب بود ولی از وقتی باباش دق کردو مرد خیلی روحیشو باخت. چون دیگه کسی رو نداره که از دختر کوچولو های نازنینش مواظبت کنه. خلاصه اینکه برای این همه کار یک ساعتو نیم ببیشتر وقت نداشتم. دلم میگفت نرو مجید. تو که طاقت دیدن اونو نداری. بگو خسته ام. آخه میدونی نمی دونستم چجوری باهاش برخورد کنم یا چی بگم که بهش روحیه بدم. دست خالی بودم و روم نمیشد برم. ولی گفتم توکل به خدا میرم شاید خدا یه چیزی تو دهنم گذاشت. اصلا قسمت اینه که برم هیچ کارش هم نمیشه کرد. هر چی خدا بخواهد.

     فقط به ناهار و نماز و حموم و یه چرت 5دقیقه ای رسیدم. یه نفس عمیق کشیدمو خیلی سر حال ماشینو روشن کردم. سوار که شدن گفتم میرم رسالت بنزین میزنم. از شانس ما پمپ رسالت اینقدر شلوغ بود که ته صف رو رد کردم و نمیشد دنده عقب گرفت. گفتم میریم شیرینی میخریم. بعد میریم اون یکی پمپ. از همون جا هم میندازیم تو باقری و میریم افسریه. شیرینی خریدیم ولی باز هم پمپ رو رد کردم. اینبار اصلا به پمپ نرسیدیم. داشتن خیابون درست می کردن و نمیشد به پمپ برسی. دوباره برگشتم سمت همون پمپ رسالت. صف، چهار برابر شده بود. یه کم که رفتیم جلو ماشین خاموش شد!!!. رفتم تو پمپ که شاید یه گالن پیدا کنم که باهاش بنزین بیارم ولی نبود. ماشینو حل دادم یه گوشه و رفتم سمت خونه ی اون یکی عمه که یه بطری ازش بگیرم. وقتی برگشتم برق پمپ رفته بود و دیگه بنزین نمی دادن. اومدم سمت ماشین. دایی رسیده بود و گفت اشکال از بنزین نیست. باطریش مشکل پیدا کرده تازه سوییچش هم تو استارت گیر کرده و نمیشه ماشینو اینجا گذاشت. براشون آژانس گرفتم و رفتن. دایی گفت بیا حولش بدیم گوشه خیابون تا من برم تعمیر کار بیارم. وقتی حول میدادیم دایی گفت بذار یه استارت بزنم شاید روشن شد. داشتم تنهایی حول می دادم که یهو یه یارو دستها شو گذاشت رو صندوق. گفت: تنهایی که نمیشه. همونقدر بگم که سوار ماشین شدمو اومدم خونه. نشستم و به این فکر کردم، آخه حکمتش چی بوده که من نباید میرفتم. شاید چون خسته بودم با مخ میرفتم تو شیشه٬ جون به جون می شدم. شایدم اونقدر ناراحت می شدم که پس می افتادم. شایدم... . آره بچه جون خدا همیشه بندشو دوست داره و حسابی هواشو داره ولی این بندست که خیلی راحت میگه: «شانس هم که نداریم هرچی بدبختیه مال ماست. تازه هفت هشت تومنی هم تو این بی پولی سر آژانس پیاده شدیم»

حالا می فهمم چرا محمد نگفت: یا علی٬ یا همه کافر. آره عزیزم اگه قرار باشه یه کاری انجام بشه، میشه و اگه نه، خودت رو هم بکشی نمیشه. اگه هم باید بشه و نمیشه، شاید هنوز وقتش نشده که بشه. حالا تو خودت رو بکش که نه، باید بشه.

 یا حق

دل کندن

بار اولم نبود. تصمیم گرفتم دیگه بی خیالش بشم. خودم رو به کوچه علی چپ زدم آخه یادش که می افتادم حالم خراب می شد. دل مرده ی دل مرده. نمی شد فراموشش کنم با هر صدایی با هر نگاهی به یادش می افتادم. دیگه باید تمومش می کردم. آستین هامو بالا زدمو شروع کردم. اونقدر توی کار غرق شدم که دیگه یادم رفت کی بودم٬ چی بودم. کسی هم فکرشو نمی کرد که این پسره از رو غمه که اینجوری خودش رو به آتیش کار زده.

***

از خدا نشونه خواسته بودم و بهم داد. بار اول گفتم شاید نه. مگه میشه خدا اینقدر زود آرزو برآورده کنه. بار دوم گفتم خدایا قبول ولی تا سه نشه بازی نشه. بند بند وجودمو به سمت خودش می کشید. مستش شده بودم. تنها پناهم بند صندلی بود که همین شب عیدی برای خدا خریده بودن.  بار سوم... بغض گلومو گرفت. دل کندم و خودم رو از چنگالش بیرون کشیدم. پریدم و به دور پای خدا حلقه زدم. آسمان غرید ولی بغض من نترکید. تا سه روز دلم از ورم این بغض تاپ تاپ نمی کرد. پوچی عقلم رو گرفته بود. گفتم: «خدا جونم منی که دل کندم، منی که حرفت رو گوش دادم، پس چرا دلمو آروم نمی کنی...؟!» صدای شرشرش رو روی بالشم می شنیدم. خوابم برد. نیمه های شب با صدای خندهاش از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم ولی کسی نبود. بار دوم با صدایی بلند تر ولی باز هم کسی نبود. بار سوم، چهارم، تا خود نماز صبح. نمی دونستم به چی می خندم. نه خواب بودم و نه بیدار. ولی شادی تمام وجودم رو فرا گرفته بود. انگار ملائکش رو فرستاده بود تا قلقلکم بدن٬ که دلم آروم بشه. صبح دیگه دنیا دنیا نبود. همه چیز شکل تازه ای داشت. صدای کنجیشک ها٬ سبزی درخت ها٬ شکوفه ها و حتی... آدم ها. خنده از روی لبهام سر نمی خورد. سر نماز ظهر دستمو گرفتن و یه دور توی عالم خودشون چرخوندن. خیلی وقت بود دنیا رو اینجوری ندیده بودم. یه روز به یاد موندنی٬ پر از شادی و خنده. بعد از نماز در کمد رو باز کردم یه دست لباس سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بوی عطرم دنیا رو معطر کرده بود. غروب خورشید فقط به من می تابیدو بس. چشم باز کردم٬ توی امامزاده بودم.

(می خوام این داستانو تیکه تیکه کنم چون فکر می کنم اینجوری می تونم چیز های دیگه ای هم توش بگونجونم. منظورم خالی بندی نیست. یه مقدار مفاهیم عرفانی ٬معنوی یا چمیدونم فلسفی).

گردنبند

با دستانی لرزان روی مهر امامزاده سجده کرد. ناله هاش تو اون شلوغی به گوش هیچ کس نمی رسید٬ حتی به گوش خدا. سر از سجده برداشت. گوشّه ی چشمهاش فرشته ای رو دید که با لباس سرا پا سفید مشغول ذکر بود. اشکهاش خشک شد. دیگه دسهاش نمی لرزید. مجذوب لبهای خندون فرشته شد. روی زانو هاش جلو رفت٬ دستهاش رو دراز کرد و گفت: قبول باشه جوون٬ مارو هم دعا کن. فرشته دستهاش رو به گرمی گرفت و زیر لب لبخندی زد. پیر مرد رفت و فرشته با چشمهاش رد پای اون رو دنبال کرد. دوباره قیام کرد و به نماز ایستاد. پیر مرد سر از سجده برداشت باز فرشته اونجا بود. سلام نماز رو که داد این بار فرشته بود که دستهاش رو دراز کرد. پیر مرد گفت اومدی سراغم؟ یه کاری بگم انجام میدی پیر مرد؟ پیر مرد با هول و ولا گفت: چی؟... بگو. بگو... . قول بده اگه گره از کارت باز شد یه گردنبند بخری و بدی به امازاده. گردنبند چی؟ طلا! هرچی کرمته فقط حواست باشه که این گردنبند ارزشش زیاده آخه بی بی سفارشش رو کرده. پیر مرد سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. آخه از کجا جورش کنم. فرشته بلند شد که بره رو به پیر مرد کردو گفت: دلت قرص باشه پیر مرد. قرص قرص. دستش رو محکم گرفت که نذاره بره. چشم تو چشم هم ٬ حق حق گریه هاشون رو هیچ کس نمی شنید. فرشته قفل دستهای پیر مرد رو با بوسه باز کرد و رفت. رفت و رفت.

فرشته

هر وقت کار اشتباهی می کردم٬ می گفت تو مثل فرشته ها می مونی. یک روز پرسیدم٬ گفت: مقام آدمیزاد بالاتر از فرشته هاست. کسی که گناهی مرتکب می شه خودش رو جلوی خدا کوچیک می کنه و فرشته می شه. بهت می گم فرشته که بفهمی کارت بده بوده. این برای آدمیزاد از صد تا فحش و نا سزا هم بدتره. البته اگه به مقام حیوانات نرسیده باشه.

***

جالب بود نه؟ چند روز بعد وقتی کمد لباس ها رو باز کردم که همون لباس سر تا پا سفید رو بپوشم٬ دیدم... خیلی جالب بود... خیلی خنده دار بود... نمی گم تا تو خماریش بمونی... دلت بسوزه... خوب بابا میگم غهر نکن... لباسها اصلا سفید نبود.

بقیه ی دل کندن رو بعدا می نویسم. یعنی دارم می نویسم. آخه می دونین دارم با ۲تا دل کندن رو برو میشم. از جفتشون هم دوست ندارم دل بکنم ولی چاره ای ندارم. یکی خانه و یک چراغ خونه ی دلم.

یا خود خود خود حق

وقتی که میمیرند

   تلفن زنگ میزند. بعد از احوال پرسی لرزان می شوند. آه می کشند و می میرند.

مرگ... واژه غریبیه نه؟ چشمش که به دنیا بسته شه فکر نمی کرد....

نگران نباشید یه چیز درست و حسابی میذارم. اگه عجله کنین خوب نمیشه  

عدالت خدا

     هیاهو بلند شد. ولوله بازاری بود. از پشت ابرهای تیرة پاییز، شرحة نوری به زمین تابید. سوار بر اسب پیش کشی خود به سرعت دلهای ناظرینش را پیمود. علیرضا... ، شیون همه جا را فرا گرفت. ابرها طاقت نیاوردند و آسمان خاموش شد. عدالت... ، دخترک بی تاب خدا را صدا میزد، که خدا پس کو؟ کو عدالتت که به این پاک پسر دل دادی و به من پا. احساس گناه و اندوه تمام وجودش را گرفته بود که خدایا پس کو...؟

     علیرضا کلاس دوم ابدایی بود. بر اثر سکتة مغزی از پا فلج شده و توی سرش دستگاهی برای پمپاژ خون کار گذاشته بودن. وقتی بچه های مدرسه با ذوق و شوق وارد نمایشگاه شدن هیچ کس فکر نمی کرد که اون ها دارن شاهزادة عاشقی رو سوار بر اسب چرخدارش با سازو آواز میارن. خنده از لبهاش نمی افتاد ولی آرزوش قلب همة ما رو فشار داد. علیرضا دوست داشت مثل بقیه بدوه و بازی کنه. از پادشاهی خسته شده بود و آرزوش این بود که: «ای کاش من هم گدازاده به دنیا می اومدم».

عدالت

اینجا قراره داستان علیرضا رو بذارم. پسری ویلچر سوار که...

حموم آفتاب

 

گاهی بد نیست آدم زیر نور خدا حموم آفتاب بگیره. پوست رو برنزه میکنه. اصلا تازگی ها مده.

http://yeklivanchai.blogsky.com/?PostID=10

امید

     چرا؟ چرا بعضی وقتها دنیا اینقدر تیره و تار میشه؟ چرا گاهی وقتها با یه شمع که هیچ با صد تا شمع هم نمیشه برای تاریکی مجلس ترحیم گرفت. آخ... خدای من چه خوب میشد آدم بزرگ نمیشد. کاش هیچ وقت آرزو نمی کردم با اون دستهای کوچکم دنیا رو عوض کنم. کاش مامان یادم نداده بود که خوب بودن یعنی چی. کاش بابا یادم نداده بود فکر کردن یعنی چی. کاش آقاجون یادم نداده بود کمک کردن یعنی چی. کاش دایی یادم نداده بود که خدا...

     خدایا شرمنده از این همه خستگی٬ یادم رفته بود که نا امیدی دومین گناه کبیره است.

امید...

     برام مشکلی پیش اومده بود نمی تونستم انتخاب کنم. از خدا خواستم بهم کمک کنه. ۳تا نشونه برام فرستاد(البته هنوز هم شک دارم که خدا فرستاد. شاید چون برای دیدن نشونه بی تاب بودم٬  هر چیزی رو نشونه می دیدم). به این نتیجه رسیدم که بی خیالش بشم. چند وقت بعد از کارم پشیمون شدم و از همه چیز نا امید. مونده بودم کاری که کردم از روی عقل بوده یا از روی دل. از خدا خواستم کمکم کنه. تا ۲ هفته پا به هرجا می گذاشتم٬ این جمله می اومد جلوی چشمام که: «خدا در دلهای شماست» شاید باورتون نشه ولی وقتی تو مترو مینشستم٬ روزنامه رو که باز می کردم٬ فیلمی رو که از تلوزیون نگاه می کردم٬ کتاب رو که ورق میزدم. در دفتر رو که باز می کردم.  به صحبت های روحانی نمازخونه ی دانشگاه که گوش می دادم٬ پیامک هایی که دوستان میفرستادن و خلاصه همه ی عالم و آدم باهام حرف می زدن ولی گوش من... . هنوز هم دو دل بودم که فکر حسابگر درست میگه یا دل عاشق. داغون داغون٬ خدا هم دیگه از دستم کلافه شده بود که چرا به هیچ نشونه ای توجه نمی کنم. می گفت دستت رو بذار رو قلبت!٬آهان...! دیدی اونجام ولی باز می ترسیدم. مثل همون دخترکی که دست مادرشو ول کرده بود. همه جا دنبالش می گشتم تا اینکه... گفت: خدا در دلهای شماست. تلویزیون رو خاموش کردم و با چشم گریون رفتم سمت کتابخونه تا قرآنمو بردارم که دست به دامنش بشم اما کتابی که توی دستم اومد قرآن نبود. کتاب بابا بود تا حالا نخونده بودمش. بازش کردم٬ بالای صفحه نوشته بود نا امیدی دومین کناه از گناهان کبیره. همونجا نشستم و تمام وجودم آه کشید. قرآن رو که باز کردم سوره ی فتح اومد. «خدا در دلهای شماست. اگه خدا رو تو دلهاتون داشته باشید دستتون رو می گیره و راه رو نشونتون میده که هیچ٬ تا ته راه هم هدایتتون میکنه تا به مقصد برسین.

عمرا بتونید حال اون لحظه ی منو درک کنید. خدا قسمت همتون کنه

تو یکی از نوشته های قبلی نوشته بودم٬ دخترک انگار به عرش خدا رسیده بود. وقتی اون شب حق حق خنده هاش رو شنیدم یاد خودم افتادم. مادرش گفت: دیگه دست منو ول نکنی ها... . منم دیگه دستشو ول نمی کنم. چشمهامو می بندم و دستهامو میذارم رو قلبم و از ته دل یه نفس عمیق می کشم. صدای گرمش رو میشنوی؟ ما رو هم دعا کن.   

دوراهی(۲)

 شروع کردم به خوندن کتاب. یه پسر لاغر با شونه های افتاده جلوم رژه می رفت. خیلی داغون بود. از سرو لباسش معلوم بود که مشکوک میزنه. شایدم نبود. از ترسم که نکنه حواسم به کتاب خوندن پرت بشه بند کیفمو دور دستم پیچیدم(آدمیزاد بعضی وقت ها از چه چیزهایی که نمی ترسه). اومد نشست پیشم٬ یه لبخندی بهش زدم و بهش جا دادم. چند دقیقه بعد با صدای خش دارش گفت: ببخشید جناب ساعت چنده. ساعت ۲:۳۰ بود هنوز تا ۴ خیلی مونده بود. گفت: ساعت ۶ جلسه دارم. یه پوز خند دیگه بهش زدم و به جلوم نگاه کردم. پیش خودم فکر کردم حتما جلسه «ان.ای» داره. گفت: تعجب نکردی چه جلسه ای دارم. چرخیدم بطرفش و گفتم: خوب چه جلسه ای. گفت: یونیسف با بهزیستی و شهرداری قراره یه فکری به حال بچه های خیابونی کنن. منم بعنوان نماینده ی اون بچه ها براشون یه طرح دارم که اگه خدا بخواد عملیش می کنیم. بیشتر به طرفش چرخیدم و با لبخند و سر تکون دادن حرفهاش رو تایید و تحسین کردم. حرفهاش که تموم شد دوباره چرخیدم و به جلوم نگاه کردم. به ته پارک... .

سر ظهر بود. تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. و به پارک روبروم نگاه می کردم. ۱۰ - ۱۵تا بچه ی خیابونی با گونی های آشغالشون دور هم نشسته بودن تا مثلا خستگی در کنن. فکرمو مشغول کرد. چرا کسی به فکر اینا نیست؟ یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ همینطور تو افکار خودم به دنبال یه راه حل غرق شده بودم که با صدای دعوای اون بچه ها به خودم اومدم.

اون صدای خش دار گفت: آره خیلی سخته. هیچ امنیتی نداری. مجبوری بردگی کنی. مجبوری... . به خودم اومدم و با هیجان اون فکری رو که سالها تو دلم مونده بود براش گفتم. اصلا باورش نمی شد که یه همچین طرحی داشته باشم. بهم قول داد که تو یونیسف مطرحش کنه و منم قول دادم که هر کمکی از دستم بربیاد براش انجام بدم.

ساعت ۳ شد. تنهاش گذاشتم و به راهم ادامه دادم. خوشحال از اینکه به حرف خدا گوش دادم و نشونه هاشو دنبال کردم از در پارک بیرون اومدم. چند قدم اونطرف تر٬ گوشیم زنگ زد. خودش بود...

دوستای گلم تا میتونید پیرو دلتون باشید چون دله که همیشه اسیره. یا حق 

رزق و روزی

 

    مادر بزرگ میگه: رزق و روزی آدم دست خداست. میگه: اگه بهش نیاز داشته باشی خودش بهت میده. اگه باید داشته باشی خودش برات جورش میکنه.

     گشنمون شده بود. ۲تا بیسکویت خریدم. همین که تو دهنم گذاشتمش لای دندونام خورد شد و ریخت روی زمین. «های چکار میکنی همشو ریختی روزمین که! اصراف کار». خواستم خم بشم تا جمعشون کنم که یه کنجشک پر زد و نشست روی زمین. تند تند شروع کرد به نوک زدن به خورده های بیسکویت.آره مادربزرگ راست می گفت. رزق همه دست اونه خودش به وقتش روزیه تو رو هم میده.

بهشت کجاست؟

 

     واقعا بهشت کجاست؟ تا حالا از خودت پرسیدی؟ تا حالا بهش فکر کردی؟ همه ی ما تصورمون از بهشت یه جای با صفاست یه جای پر آب و علف٬ دارو دخت. نه جدا تا حالا فکر کردی اگه یه روز بری بهشت چکار می کنی؟

من اگه پام به بهشت برسه از خوشحالی ذوق مرگ می شم همونجا کوپ می کنم و می میرم. آخ یادم نبود اونجا مرگ معنی نداره. همه چیز برای همیشه زنده است. خوب از خوشحالی تمام بهشت رو می دوم. نه نمی شه پاهام درد می گیره. اصلا بذار درد بگیره٬ خوب حال میده دیگه . فکرشو بکن تو یه جای سرسبز که تا چشم کار می کنه دشت و یه تک درخت می بینی٬ توی دشتی که علفهاش تا کمرت رو پوشوندن و زیر درختی که جوب پر از آب ذلالش بهت چشمک می زنه٬ زانو بزنی و دو دستی ازش آب بخوری... آخ که چه خنکه . ولی اگه دارو درخت نداشته باشه چی؟ اگه بیابون بی آب و علف باشه چی؟ راست می گه ها... نه اونجا از این چیزا نداره. آخه مگه میشه. اون جوری که آدم بعد از یه مدت حوصله اش سر میره که. نه می گن آدم اونجا سیر نمیشه ٬ هر چقدر می خواد می خوره٬ هر جا بخواد میره و هر کاری بخواد می کنه. تازه اگه بیابون هم داشته باشه تا تشنت بشه٬ خدا یه لیوان آب می ده دستت. خوب اگه اینجوریه که خوبه ولی فکرشو بکن٬ خوب... آخه همین اینجا روی زمین هم که همه ی اینها رو داریم. هر کاری هم که بخوایم می تونیم انجام بدیم. اصلا آدم می خوره که سیر بشه. اونجوری زندگی بی هدف میشه. چقدر کسل کننده. نخواستیم بابا همین جا خوبه بیخودی پولاتونو خرج سفر به بهشت نکنین. این تورهای مسافرتی فقط می خوان پول آدمو جارو کنن. همه حرفاشون چاخانه.

آما آخه پس چرا خدا بهشت رو آفرید. فقط برای اینکه آدم بمیره بره اونجا؟ بذار از اینجا شروع کنیم. خدا آدمو آفرید. بعد شیطون گلش زد و خدا فرستادش زمین. اشرف مخلوقات چون موجودی بود که می تونست به کمال برسه راه خودش رو خودش انتخاب می کرد. چیزی که هیچ موجود دیگه ای نداشت. آدمیزاد هی گول شیطونو می خورد و خدا هی پیامبر می فرستاد تا آدمیزاد گول نخوره. اما وقتی پیامبر نبود چی؟ خوب... آهان خدا تو فطرت آدم ۲تا سرباز گذاشت. یکی اماره و دیگری لوامه. اماره تو فکر بود و لوامه تو دل. این ۲تا  همیشه دعوا می کردن تا اینکه آدمیزاد بتونه بد و خوب رو بفهمه. آره همینه... . بقیش... اماره بعضی وقتها چیز هایی رو می خواست که به صلاحش نبود و لوامه زیر بار نمی رفت. لوامه هر چی می خواد درسته چون همیشه حرف خدا رو گوش میده. اما اماره نه. همش ساز مخالف می زنه و به هیچ صراطی مستقیم نیست. حرف حرف خودشه. مثلا اماره یهو قلقلکش میاد و وسط کوه حوس دوچرخه سواری می کنه. حالا هر چی لوامه بهش میگه نه٬ تو کتش نمیره. اماره از خدا می خواد که یه دوچرخه بهش بده و خدا می گه نه. اما اماره کوتاه بیا نیست و هی نق میزنه٬ غرغر می کنه٬ التماس میکنه ولی خدا قبول نمی کنه. لوامه بهش میگه مثل بچه ی آدم راهتو برو این ادا اطفارا چیه از خودت در میاری ولی به خرجش نمیره. تازه بعدشم میگه عجب خدای بی معرفتی. خودش میگه از من بخواه خودش هم میزنه زیرش که نمیدم. خدای بنده ی خدا هم که می دونه دوچرخه براش بده همه ی دری وری های اونو تحمل میکنه. ولی لوامه... هر جی از خدا می خواد بهش میده چون از ته دل درخواست میکنه و به خدا میگه که اگه صلاحمه بهم بده.

آره آدمیزاد دلش پاکه و فکرش خراب. هرچی میگذره٬ پخته تر میشه (البته اصولا باید اینجوری باشه ولی خوب بعضی هام). وقتی آدم به کمالش میرسه که٬ عقلشم پخته شده باشه. اون موقع دیگه فرقی نمی کنه بهشت کجاست چون همه جا بهشته.

اگه بد میگم بگو بد میگم .

دو راهی

 

تا حالا سر دو راهی موندی؟

     بی قراری می کردم. همه جارو برای دیدنش زیر پا گذاشته بودم. اونجا هم نبود. گفتم خدایا یه کاری بکن خسته شدم. یه ندایی بهم گفت برو٬ برو تا پیداش کنی. راه افتادم تا شاید همینطور که تو خیابونا می چرخم ببینمش. تابلوی خیابونا یکی یکی از جلوی چشمام رد می شد. دیگه جونی نداشتم. شاید باید همون اونجا منتظرش می شستم. اما اگه نمی اومد چی؟ مونده بودم برگردم یا به راهم ادامه بدم. خدایا خودت به یه طرفی حولم بده. می رم٬ می رم تا برسم. ولی خسته ام بریدم دل پریشونم. موندم سر دو راهی. گفتم برم و توی فلان پارک بشینم تا ساعت ۴ بشه. نه میرم پیش بابا اونجا بهتره پیش هم ناهارم می خوریم اونم از تنهایی در میاد. وایش... دارم کلافه می شم. تو فکر بودم که تشنگی امونم رو برید. تو خیابونی گیر کرده بودم که بقالی توش گیر نمی اومد. از ته دل گفتم: خدایا تشنمه یه چیزی بده تا جیگرم حال بیاد می خوام خنکم کنه. هنوز درخواستم تموم نشده بود که... . خوشحال رفتم تو کوچه. خدا جونم شکرت اینقدر سریع. بستنی رو که گاز زدم تا مغز سرم یخ کرد. آخ که عجب خدایی دارم چقدر خوبه. خوب حالا کجا برم؟ سرمو که بالا کردم چشمم به تابلوی ایست افتاد. خوشکم زد. بالاش یه تابلو بود که می گفت برو سمت چپ. خدایا یعنی می گی برم اون وری. آخه از همون ور که اومدم. یعنی نرم پیش بابام. مجید بی خیال همه چیز که نشونه نیست. تا سر کوچه میرم اگه بازم نشونه بود به راهم ادامه میدم. ایندفه دیگه نفسم بند اومد. به راهم ادامه دادم. فلش بعدی... فلش بعدی... و فلش بعدی. رسیدم به همون پارک. خدایا حکمتش چیه نکنه اینجاس. خستگیم یادم رفت. تمام پارکو زیرو رو کردم ولی نبود. روی یه صندلی نشستم تا تاول پاهام اروم بگیره ولی هنوز خبری ازش نبود....

ادامه دارد.  

راز و نیاز

 

خدا جونم سلام. امیدوارم هنوزم عاشقم باشی. من که هر لحظه به یادت هستم. بعضی وقت ها دلم برات بدجوری تنگ می شه. کارم از ناز کردن برات هم گذشته. ...

 

مگه می شه آدم خدایی داشته باشه که عاشقانه دوسش داشته باشی اونم تو رو معشوقه ی خودش بدونه اونوقت بذاره معشوقش ناله کنه. خدا یا می گم نکنه عاشق یکی دیگه شدی برام هوو آوردی. اون وقت ناله هام به گوشت نمی رسه آخه خیلی وقته بهم نگفتی عزیزم. ...

 

مگه چی شده حالا ؟ اصلا می خوای داد بزنم. می خوای جیغ بزنم بگم غلط کردم که صدامو بشنوی....

 

 وقت نمازه دیگه مزاحمت نمی شم برم نمازمو بخونم. اگه وقت کردم دوباره میام پیشت. خداحافظ.

منفی یا مثبت

    

     آخر هفته طبق معمول پول تو جیبیم ته کشیده بود. چون داشت دیرم می شد مجبور بودم با ماشین برم. از اون روزایی بود که از صبح همش بد میاوردم. 3تا ماشین سوار شدم تا به دفتر رسیدم، تا ته جیبم در اومد. تو دفتر هیچی سر جاش نبود. مدیر ساختمون ازمن برای برنامه ای کمک خواست و از روی اجبار قبول کردم. دیگه داشتم کلافه می شدم. شانس هم که نداریم. راجع به اون مشکلی که برای اون بنده ی خدا پیش اومده بود با یکی از مسئولای ساختمون صحبت کردم، حسابی جا خورد، وقتی داشتم ماجرا رو تعریف می کردم نفسم بند اومده بود. یکی نیست به من خول بگه آخه به تو چه، مشکل مردم به خودشون مربوطه.  نخود هر آش. ظهر شد، کاری هم نداشتم. به هرکس زنگ میزدم یا نمی گرفت یا  برنمی داشت. این ایرانسل هم که دیگه اعصاب برای آدم نمی ذاره. تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستم و به بدبیاری هام فکر می کردم. اتوبوس اومد. این جیب... اون جیب... بلیط نداشتم صبح توی خونه جا گذاشته بودم.  کیوسک بلیط فروشیه کنار ایستگاه هم بسته بود. دیگه داشت کفرم در می اومد. پیاده راه خونه رو گز کردم و همینطور که دندون هامو به هم فشار می دادم اتوبوس بود که از کنارم رد می شد. تو ایستگاه بعدی دست تو جیبم کردم و 5تایی بلیط خریدم. 300 تومن بیشتر ته جیبم نبود. بدبخت بلیط فروشه هم تو اون کیوسک گرم  داشت تنهایی ناهار می خورد. وقتی رسیدم خونه، ناهار خورده بودن و مجبور شدم تنها ناهار بخورم کاری که اصلا دوست ندارم. خلاصه کوفتم شد. نشستم کتابی رو که تازه خریده بودم خوندم اما عجب مزخرفی بود وقتی همینجوری یه کتاب برمی داری همین میشه دیگه. بعد از ظهر زدم بیرون بماند چه بد شانسی های دیگه ای آوردم ولی خوب ... آخریش این بود که پریشب به بقال سرکوچه 200 تومن بدهکار شده بودم. باز هم مجبور شدم ته ته ته جیبمو خالی کنم.

 

     این داستان کاملا واقعی بود.  راستی می شه اینقدر بد شانس بود؟ فکر نمی کنم. این داستان از دید یه آدم کاملا منفی نگر به زندگی بازگو شده. حالا ببینیم اگه از یه دید دیگه به ماجرا نگاه کنیم چه اتفاقی می افته.

 

     صبح دیر از خواب بلند شدم تقصیر خودم بود چون ساعتمو کوک نکرده بودم. سریع حاظر شدم و از خونه زدم بیرون. اونقدری پول داشتم که فقط خودم رو به دفتر برسونم. پیش خودم گفتم برگشتنش هم با خدا. دفتر شلوغ پلوق ولی قابل تحمل بود. آدم هر چقدر سخت بگیره همه چیزسخت می شه. مدیر ساختمون ازم کمک خواست و من برخلاف میل باطنیم گفتم باشه هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. خدا رو چه دیدی شاید حکمتی داره. برای یکی از بچه ها مشکلی پیش اومده بود و فکر می کردم می تونم کمکش کنم. درسته مطرح کردن اون سخت بود ولی خدا رو شکر حل شد. کلی از کاری که کرده بودم حال کردم. کارم تموم شده بود. تو ایستگاه درست وقتی اتوبوس اومد فهمیدم بلیط ندارم و بلیط فروشی هم بسته. قسمت نبود سوار اتوبوس بشم. پیاده راه افتادم تا به ایستگاه بعد رسیدم. عجب شانسی دارم اونجا هم بلیط فروشی داشت. آخه کمتر اتفاق می افته 2تا ایستگاه پشت سر هم بلیط فروشی داشته باشه. بلط فروش داشت ناهار می خورد. اونم تنها، دلم براش سوخت، آخه جاش تنگ بود. ببین کار خدا رو اون روز منم تنها ناهار خوردم که همشه یاد اون بلیط فروش بمونم. کتابی که خریده بودم هم خیلی بد نبود فصل اولش اینطوری بود. فکر کنم تو فصل های بعدی بهتر می شه. قربون خدا برم اونقدر هوامو داره که نمی ذاره یک روز هم بدهکار باشم.

 

     چطور بود؟ دوست داری مثل کدوم یکی باشی؟ منفی یا مثبت؟ نظر بدی ممنون میشم. یا حق

 

گمشده

صدای حق حق گریشو شنیدم. یه لباس نارنجی با شلوار لی آبی٬ موهای لختش تا زیر شونه هاش مثل درخت بید توی باد پاییزی دیشب می رقصید. تنها گوشه ی خیابون ایستاده ٬دست مادرش رو برای دیدن ویترین مغازها ول کرده بود. صدای لرزیدن تنش هنوز تو گوشمه. ندایی اومد که برو٬ برو تا برسی بگرد٬ بگرد تا پیدا کنی. دخترک رفت به صدای هیچ کس گوش نداد. «کجا داری میری؟ وایستا تا مادرت بیاد...». انگار صدای هیچ کسی رو نمیشنید جز اون «ندا». مادر با چادر مشکی سر اولین کوچه منتظر ایستاده بود. با چشمهاش پاره تنش رو دونبال می کرد. دخترک به مادر رسید. انگار عرش خدارو دیده٬ انگار... . حق حق خنده های دخترک دیدنی بود. جاتون خالی...    

یا حق

۱- به نام خدا

۲- سلام

۳- لپ مطلب: همیشه برای شروع یه کار اگه از روی عشق باشه می گن یا علی گفتیمو عشق آغاز شد. درسته علی مظهر عشقه ولی علی هم آدمیزاد بود. یه دل داشت قد یه مشت گره کرده. با اینکه شکستنش تا دنیا دنیاست اسمش مثل اون مشت‌٬ لرزه به تن آدمی میندازه.

۴- این وبلاگو می نویسم برای نشون دادن عظمت انسان. اشرفی که تا چشم باز کرد ملائکه براش سر تعضیم فرود آوردن و با پلک به هم زدنی پا به خاکی نهاد که سرزمین عشق بود.

۵- دلی مرده دارم که رنگ پریده ی عشق شده. دلی کوچک که گرمای وجود خدا زندگی رو براش ملس کرده. دلی بی تاب. دلی تنها که دنیا رو گم کرده.

۶- نمی دونم

۷- خدا جونم شکرت