عدالت

اینجا قراره داستان علیرضا رو بذارم. پسری ویلچر سوار که...

حموم آفتاب

 

گاهی بد نیست آدم زیر نور خدا حموم آفتاب بگیره. پوست رو برنزه میکنه. اصلا تازگی ها مده.

http://yeklivanchai.blogsky.com/?PostID=10

امید

     چرا؟ چرا بعضی وقتها دنیا اینقدر تیره و تار میشه؟ چرا گاهی وقتها با یه شمع که هیچ با صد تا شمع هم نمیشه برای تاریکی مجلس ترحیم گرفت. آخ... خدای من چه خوب میشد آدم بزرگ نمیشد. کاش هیچ وقت آرزو نمی کردم با اون دستهای کوچکم دنیا رو عوض کنم. کاش مامان یادم نداده بود که خوب بودن یعنی چی. کاش بابا یادم نداده بود فکر کردن یعنی چی. کاش آقاجون یادم نداده بود کمک کردن یعنی چی. کاش دایی یادم نداده بود که خدا...

     خدایا شرمنده از این همه خستگی٬ یادم رفته بود که نا امیدی دومین گناه کبیره است.

امید...

     برام مشکلی پیش اومده بود نمی تونستم انتخاب کنم. از خدا خواستم بهم کمک کنه. ۳تا نشونه برام فرستاد(البته هنوز هم شک دارم که خدا فرستاد. شاید چون برای دیدن نشونه بی تاب بودم٬  هر چیزی رو نشونه می دیدم). به این نتیجه رسیدم که بی خیالش بشم. چند وقت بعد از کارم پشیمون شدم و از همه چیز نا امید. مونده بودم کاری که کردم از روی عقل بوده یا از روی دل. از خدا خواستم کمکم کنه. تا ۲ هفته پا به هرجا می گذاشتم٬ این جمله می اومد جلوی چشمام که: «خدا در دلهای شماست» شاید باورتون نشه ولی وقتی تو مترو مینشستم٬ روزنامه رو که باز می کردم٬ فیلمی رو که از تلوزیون نگاه می کردم٬ کتاب رو که ورق میزدم. در دفتر رو که باز می کردم.  به صحبت های روحانی نمازخونه ی دانشگاه که گوش می دادم٬ پیامک هایی که دوستان میفرستادن و خلاصه همه ی عالم و آدم باهام حرف می زدن ولی گوش من... . هنوز هم دو دل بودم که فکر حسابگر درست میگه یا دل عاشق. داغون داغون٬ خدا هم دیگه از دستم کلافه شده بود که چرا به هیچ نشونه ای توجه نمی کنم. می گفت دستت رو بذار رو قلبت!٬آهان...! دیدی اونجام ولی باز می ترسیدم. مثل همون دخترکی که دست مادرشو ول کرده بود. همه جا دنبالش می گشتم تا اینکه... گفت: خدا در دلهای شماست. تلویزیون رو خاموش کردم و با چشم گریون رفتم سمت کتابخونه تا قرآنمو بردارم که دست به دامنش بشم اما کتابی که توی دستم اومد قرآن نبود. کتاب بابا بود تا حالا نخونده بودمش. بازش کردم٬ بالای صفحه نوشته بود نا امیدی دومین کناه از گناهان کبیره. همونجا نشستم و تمام وجودم آه کشید. قرآن رو که باز کردم سوره ی فتح اومد. «خدا در دلهای شماست. اگه خدا رو تو دلهاتون داشته باشید دستتون رو می گیره و راه رو نشونتون میده که هیچ٬ تا ته راه هم هدایتتون میکنه تا به مقصد برسین.

عمرا بتونید حال اون لحظه ی منو درک کنید. خدا قسمت همتون کنه

تو یکی از نوشته های قبلی نوشته بودم٬ دخترک انگار به عرش خدا رسیده بود. وقتی اون شب حق حق خنده هاش رو شنیدم یاد خودم افتادم. مادرش گفت: دیگه دست منو ول نکنی ها... . منم دیگه دستشو ول نمی کنم. چشمهامو می بندم و دستهامو میذارم رو قلبم و از ته دل یه نفس عمیق می کشم. صدای گرمش رو میشنوی؟ ما رو هم دعا کن.   

دوراهی(۲)

 شروع کردم به خوندن کتاب. یه پسر لاغر با شونه های افتاده جلوم رژه می رفت. خیلی داغون بود. از سرو لباسش معلوم بود که مشکوک میزنه. شایدم نبود. از ترسم که نکنه حواسم به کتاب خوندن پرت بشه بند کیفمو دور دستم پیچیدم(آدمیزاد بعضی وقت ها از چه چیزهایی که نمی ترسه). اومد نشست پیشم٬ یه لبخندی بهش زدم و بهش جا دادم. چند دقیقه بعد با صدای خش دارش گفت: ببخشید جناب ساعت چنده. ساعت ۲:۳۰ بود هنوز تا ۴ خیلی مونده بود. گفت: ساعت ۶ جلسه دارم. یه پوز خند دیگه بهش زدم و به جلوم نگاه کردم. پیش خودم فکر کردم حتما جلسه «ان.ای» داره. گفت: تعجب نکردی چه جلسه ای دارم. چرخیدم بطرفش و گفتم: خوب چه جلسه ای. گفت: یونیسف با بهزیستی و شهرداری قراره یه فکری به حال بچه های خیابونی کنن. منم بعنوان نماینده ی اون بچه ها براشون یه طرح دارم که اگه خدا بخواد عملیش می کنیم. بیشتر به طرفش چرخیدم و با لبخند و سر تکون دادن حرفهاش رو تایید و تحسین کردم. حرفهاش که تموم شد دوباره چرخیدم و به جلوم نگاه کردم. به ته پارک... .

سر ظهر بود. تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. و به پارک روبروم نگاه می کردم. ۱۰ - ۱۵تا بچه ی خیابونی با گونی های آشغالشون دور هم نشسته بودن تا مثلا خستگی در کنن. فکرمو مشغول کرد. چرا کسی به فکر اینا نیست؟ یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ همینطور تو افکار خودم به دنبال یه راه حل غرق شده بودم که با صدای دعوای اون بچه ها به خودم اومدم.

اون صدای خش دار گفت: آره خیلی سخته. هیچ امنیتی نداری. مجبوری بردگی کنی. مجبوری... . به خودم اومدم و با هیجان اون فکری رو که سالها تو دلم مونده بود براش گفتم. اصلا باورش نمی شد که یه همچین طرحی داشته باشم. بهم قول داد که تو یونیسف مطرحش کنه و منم قول دادم که هر کمکی از دستم بربیاد براش انجام بدم.

ساعت ۳ شد. تنهاش گذاشتم و به راهم ادامه دادم. خوشحال از اینکه به حرف خدا گوش دادم و نشونه هاشو دنبال کردم از در پارک بیرون اومدم. چند قدم اونطرف تر٬ گوشیم زنگ زد. خودش بود...

دوستای گلم تا میتونید پیرو دلتون باشید چون دله که همیشه اسیره. یا حق 

رزق و روزی

 

    مادر بزرگ میگه: رزق و روزی آدم دست خداست. میگه: اگه بهش نیاز داشته باشی خودش بهت میده. اگه باید داشته باشی خودش برات جورش میکنه.

     گشنمون شده بود. ۲تا بیسکویت خریدم. همین که تو دهنم گذاشتمش لای دندونام خورد شد و ریخت روی زمین. «های چکار میکنی همشو ریختی روزمین که! اصراف کار». خواستم خم بشم تا جمعشون کنم که یه کنجشک پر زد و نشست روی زمین. تند تند شروع کرد به نوک زدن به خورده های بیسکویت.آره مادربزرگ راست می گفت. رزق همه دست اونه خودش به وقتش روزیه تو رو هم میده.

بهشت کجاست؟

 

     واقعا بهشت کجاست؟ تا حالا از خودت پرسیدی؟ تا حالا بهش فکر کردی؟ همه ی ما تصورمون از بهشت یه جای با صفاست یه جای پر آب و علف٬ دارو دخت. نه جدا تا حالا فکر کردی اگه یه روز بری بهشت چکار می کنی؟

من اگه پام به بهشت برسه از خوشحالی ذوق مرگ می شم همونجا کوپ می کنم و می میرم. آخ یادم نبود اونجا مرگ معنی نداره. همه چیز برای همیشه زنده است. خوب از خوشحالی تمام بهشت رو می دوم. نه نمی شه پاهام درد می گیره. اصلا بذار درد بگیره٬ خوب حال میده دیگه . فکرشو بکن تو یه جای سرسبز که تا چشم کار می کنه دشت و یه تک درخت می بینی٬ توی دشتی که علفهاش تا کمرت رو پوشوندن و زیر درختی که جوب پر از آب ذلالش بهت چشمک می زنه٬ زانو بزنی و دو دستی ازش آب بخوری... آخ که چه خنکه . ولی اگه دارو درخت نداشته باشه چی؟ اگه بیابون بی آب و علف باشه چی؟ راست می گه ها... نه اونجا از این چیزا نداره. آخه مگه میشه. اون جوری که آدم بعد از یه مدت حوصله اش سر میره که. نه می گن آدم اونجا سیر نمیشه ٬ هر چقدر می خواد می خوره٬ هر جا بخواد میره و هر کاری بخواد می کنه. تازه اگه بیابون هم داشته باشه تا تشنت بشه٬ خدا یه لیوان آب می ده دستت. خوب اگه اینجوریه که خوبه ولی فکرشو بکن٬ خوب... آخه همین اینجا روی زمین هم که همه ی اینها رو داریم. هر کاری هم که بخوایم می تونیم انجام بدیم. اصلا آدم می خوره که سیر بشه. اونجوری زندگی بی هدف میشه. چقدر کسل کننده. نخواستیم بابا همین جا خوبه بیخودی پولاتونو خرج سفر به بهشت نکنین. این تورهای مسافرتی فقط می خوان پول آدمو جارو کنن. همه حرفاشون چاخانه.

آما آخه پس چرا خدا بهشت رو آفرید. فقط برای اینکه آدم بمیره بره اونجا؟ بذار از اینجا شروع کنیم. خدا آدمو آفرید. بعد شیطون گلش زد و خدا فرستادش زمین. اشرف مخلوقات چون موجودی بود که می تونست به کمال برسه راه خودش رو خودش انتخاب می کرد. چیزی که هیچ موجود دیگه ای نداشت. آدمیزاد هی گول شیطونو می خورد و خدا هی پیامبر می فرستاد تا آدمیزاد گول نخوره. اما وقتی پیامبر نبود چی؟ خوب... آهان خدا تو فطرت آدم ۲تا سرباز گذاشت. یکی اماره و دیگری لوامه. اماره تو فکر بود و لوامه تو دل. این ۲تا  همیشه دعوا می کردن تا اینکه آدمیزاد بتونه بد و خوب رو بفهمه. آره همینه... . بقیش... اماره بعضی وقتها چیز هایی رو می خواست که به صلاحش نبود و لوامه زیر بار نمی رفت. لوامه هر چی می خواد درسته چون همیشه حرف خدا رو گوش میده. اما اماره نه. همش ساز مخالف می زنه و به هیچ صراطی مستقیم نیست. حرف حرف خودشه. مثلا اماره یهو قلقلکش میاد و وسط کوه حوس دوچرخه سواری می کنه. حالا هر چی لوامه بهش میگه نه٬ تو کتش نمیره. اماره از خدا می خواد که یه دوچرخه بهش بده و خدا می گه نه. اما اماره کوتاه بیا نیست و هی نق میزنه٬ غرغر می کنه٬ التماس میکنه ولی خدا قبول نمی کنه. لوامه بهش میگه مثل بچه ی آدم راهتو برو این ادا اطفارا چیه از خودت در میاری ولی به خرجش نمیره. تازه بعدشم میگه عجب خدای بی معرفتی. خودش میگه از من بخواه خودش هم میزنه زیرش که نمیدم. خدای بنده ی خدا هم که می دونه دوچرخه براش بده همه ی دری وری های اونو تحمل میکنه. ولی لوامه... هر جی از خدا می خواد بهش میده چون از ته دل درخواست میکنه و به خدا میگه که اگه صلاحمه بهم بده.

آره آدمیزاد دلش پاکه و فکرش خراب. هرچی میگذره٬ پخته تر میشه (البته اصولا باید اینجوری باشه ولی خوب بعضی هام). وقتی آدم به کمالش میرسه که٬ عقلشم پخته شده باشه. اون موقع دیگه فرقی نمی کنه بهشت کجاست چون همه جا بهشته.

اگه بد میگم بگو بد میگم .

دو راهی

 

تا حالا سر دو راهی موندی؟

     بی قراری می کردم. همه جارو برای دیدنش زیر پا گذاشته بودم. اونجا هم نبود. گفتم خدایا یه کاری بکن خسته شدم. یه ندایی بهم گفت برو٬ برو تا پیداش کنی. راه افتادم تا شاید همینطور که تو خیابونا می چرخم ببینمش. تابلوی خیابونا یکی یکی از جلوی چشمام رد می شد. دیگه جونی نداشتم. شاید باید همون اونجا منتظرش می شستم. اما اگه نمی اومد چی؟ مونده بودم برگردم یا به راهم ادامه بدم. خدایا خودت به یه طرفی حولم بده. می رم٬ می رم تا برسم. ولی خسته ام بریدم دل پریشونم. موندم سر دو راهی. گفتم برم و توی فلان پارک بشینم تا ساعت ۴ بشه. نه میرم پیش بابا اونجا بهتره پیش هم ناهارم می خوریم اونم از تنهایی در میاد. وایش... دارم کلافه می شم. تو فکر بودم که تشنگی امونم رو برید. تو خیابونی گیر کرده بودم که بقالی توش گیر نمی اومد. از ته دل گفتم: خدایا تشنمه یه چیزی بده تا جیگرم حال بیاد می خوام خنکم کنه. هنوز درخواستم تموم نشده بود که... . خوشحال رفتم تو کوچه. خدا جونم شکرت اینقدر سریع. بستنی رو که گاز زدم تا مغز سرم یخ کرد. آخ که عجب خدایی دارم چقدر خوبه. خوب حالا کجا برم؟ سرمو که بالا کردم چشمم به تابلوی ایست افتاد. خوشکم زد. بالاش یه تابلو بود که می گفت برو سمت چپ. خدایا یعنی می گی برم اون وری. آخه از همون ور که اومدم. یعنی نرم پیش بابام. مجید بی خیال همه چیز که نشونه نیست. تا سر کوچه میرم اگه بازم نشونه بود به راهم ادامه میدم. ایندفه دیگه نفسم بند اومد. به راهم ادامه دادم. فلش بعدی... فلش بعدی... و فلش بعدی. رسیدم به همون پارک. خدایا حکمتش چیه نکنه اینجاس. خستگیم یادم رفت. تمام پارکو زیرو رو کردم ولی نبود. روی یه صندلی نشستم تا تاول پاهام اروم بگیره ولی هنوز خبری ازش نبود....

ادامه دارد.  

راز و نیاز

 

خدا جونم سلام. امیدوارم هنوزم عاشقم باشی. من که هر لحظه به یادت هستم. بعضی وقت ها دلم برات بدجوری تنگ می شه. کارم از ناز کردن برات هم گذشته. ...

 

مگه می شه آدم خدایی داشته باشه که عاشقانه دوسش داشته باشی اونم تو رو معشوقه ی خودش بدونه اونوقت بذاره معشوقش ناله کنه. خدا یا می گم نکنه عاشق یکی دیگه شدی برام هوو آوردی. اون وقت ناله هام به گوشت نمی رسه آخه خیلی وقته بهم نگفتی عزیزم. ...

 

مگه چی شده حالا ؟ اصلا می خوای داد بزنم. می خوای جیغ بزنم بگم غلط کردم که صدامو بشنوی....

 

 وقت نمازه دیگه مزاحمت نمی شم برم نمازمو بخونم. اگه وقت کردم دوباره میام پیشت. خداحافظ.

منفی یا مثبت

    

     آخر هفته طبق معمول پول تو جیبیم ته کشیده بود. چون داشت دیرم می شد مجبور بودم با ماشین برم. از اون روزایی بود که از صبح همش بد میاوردم. 3تا ماشین سوار شدم تا به دفتر رسیدم، تا ته جیبم در اومد. تو دفتر هیچی سر جاش نبود. مدیر ساختمون ازمن برای برنامه ای کمک خواست و از روی اجبار قبول کردم. دیگه داشتم کلافه می شدم. شانس هم که نداریم. راجع به اون مشکلی که برای اون بنده ی خدا پیش اومده بود با یکی از مسئولای ساختمون صحبت کردم، حسابی جا خورد، وقتی داشتم ماجرا رو تعریف می کردم نفسم بند اومده بود. یکی نیست به من خول بگه آخه به تو چه، مشکل مردم به خودشون مربوطه.  نخود هر آش. ظهر شد، کاری هم نداشتم. به هرکس زنگ میزدم یا نمی گرفت یا  برنمی داشت. این ایرانسل هم که دیگه اعصاب برای آدم نمی ذاره. تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستم و به بدبیاری هام فکر می کردم. اتوبوس اومد. این جیب... اون جیب... بلیط نداشتم صبح توی خونه جا گذاشته بودم.  کیوسک بلیط فروشیه کنار ایستگاه هم بسته بود. دیگه داشت کفرم در می اومد. پیاده راه خونه رو گز کردم و همینطور که دندون هامو به هم فشار می دادم اتوبوس بود که از کنارم رد می شد. تو ایستگاه بعدی دست تو جیبم کردم و 5تایی بلیط خریدم. 300 تومن بیشتر ته جیبم نبود. بدبخت بلیط فروشه هم تو اون کیوسک گرم  داشت تنهایی ناهار می خورد. وقتی رسیدم خونه، ناهار خورده بودن و مجبور شدم تنها ناهار بخورم کاری که اصلا دوست ندارم. خلاصه کوفتم شد. نشستم کتابی رو که تازه خریده بودم خوندم اما عجب مزخرفی بود وقتی همینجوری یه کتاب برمی داری همین میشه دیگه. بعد از ظهر زدم بیرون بماند چه بد شانسی های دیگه ای آوردم ولی خوب ... آخریش این بود که پریشب به بقال سرکوچه 200 تومن بدهکار شده بودم. باز هم مجبور شدم ته ته ته جیبمو خالی کنم.

 

     این داستان کاملا واقعی بود.  راستی می شه اینقدر بد شانس بود؟ فکر نمی کنم. این داستان از دید یه آدم کاملا منفی نگر به زندگی بازگو شده. حالا ببینیم اگه از یه دید دیگه به ماجرا نگاه کنیم چه اتفاقی می افته.

 

     صبح دیر از خواب بلند شدم تقصیر خودم بود چون ساعتمو کوک نکرده بودم. سریع حاظر شدم و از خونه زدم بیرون. اونقدری پول داشتم که فقط خودم رو به دفتر برسونم. پیش خودم گفتم برگشتنش هم با خدا. دفتر شلوغ پلوق ولی قابل تحمل بود. آدم هر چقدر سخت بگیره همه چیزسخت می شه. مدیر ساختمون ازم کمک خواست و من برخلاف میل باطنیم گفتم باشه هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. خدا رو چه دیدی شاید حکمتی داره. برای یکی از بچه ها مشکلی پیش اومده بود و فکر می کردم می تونم کمکش کنم. درسته مطرح کردن اون سخت بود ولی خدا رو شکر حل شد. کلی از کاری که کرده بودم حال کردم. کارم تموم شده بود. تو ایستگاه درست وقتی اتوبوس اومد فهمیدم بلیط ندارم و بلیط فروشی هم بسته. قسمت نبود سوار اتوبوس بشم. پیاده راه افتادم تا به ایستگاه بعد رسیدم. عجب شانسی دارم اونجا هم بلیط فروشی داشت. آخه کمتر اتفاق می افته 2تا ایستگاه پشت سر هم بلیط فروشی داشته باشه. بلط فروش داشت ناهار می خورد. اونم تنها، دلم براش سوخت، آخه جاش تنگ بود. ببین کار خدا رو اون روز منم تنها ناهار خوردم که همشه یاد اون بلیط فروش بمونم. کتابی که خریده بودم هم خیلی بد نبود فصل اولش اینطوری بود. فکر کنم تو فصل های بعدی بهتر می شه. قربون خدا برم اونقدر هوامو داره که نمی ذاره یک روز هم بدهکار باشم.

 

     چطور بود؟ دوست داری مثل کدوم یکی باشی؟ منفی یا مثبت؟ نظر بدی ممنون میشم. یا حق

 

گمشده

صدای حق حق گریشو شنیدم. یه لباس نارنجی با شلوار لی آبی٬ موهای لختش تا زیر شونه هاش مثل درخت بید توی باد پاییزی دیشب می رقصید. تنها گوشه ی خیابون ایستاده ٬دست مادرش رو برای دیدن ویترین مغازها ول کرده بود. صدای لرزیدن تنش هنوز تو گوشمه. ندایی اومد که برو٬ برو تا برسی بگرد٬ بگرد تا پیدا کنی. دخترک رفت به صدای هیچ کس گوش نداد. «کجا داری میری؟ وایستا تا مادرت بیاد...». انگار صدای هیچ کسی رو نمیشنید جز اون «ندا». مادر با چادر مشکی سر اولین کوچه منتظر ایستاده بود. با چشمهاش پاره تنش رو دونبال می کرد. دخترک به مادر رسید. انگار عرش خدارو دیده٬ انگار... . حق حق خنده های دخترک دیدنی بود. جاتون خالی...    

یا حق

۱- به نام خدا

۲- سلام

۳- لپ مطلب: همیشه برای شروع یه کار اگه از روی عشق باشه می گن یا علی گفتیمو عشق آغاز شد. درسته علی مظهر عشقه ولی علی هم آدمیزاد بود. یه دل داشت قد یه مشت گره کرده. با اینکه شکستنش تا دنیا دنیاست اسمش مثل اون مشت‌٬ لرزه به تن آدمی میندازه.

۴- این وبلاگو می نویسم برای نشون دادن عظمت انسان. اشرفی که تا چشم باز کرد ملائکه براش سر تعضیم فرود آوردن و با پلک به هم زدنی پا به خاکی نهاد که سرزمین عشق بود.

۵- دلی مرده دارم که رنگ پریده ی عشق شده. دلی کوچک که گرمای وجود خدا زندگی رو براش ملس کرده. دلی بی تاب. دلی تنها که دنیا رو گم کرده.

۶- نمی دونم

۷- خدا جونم شکرت