«ساک ساک»

 تا حالا گم شدی که پیدا بشی؟

  تا حالا پیدا شدی که گم بشی؟

    تا حالا خدا رو گم یا پیدا کردی؟

     تا حالا با خدا «غایم باشک» بازی کردی؟

     تا حالا شده چشم بذاری، تا ده بشمری و از اون ته خدا داد بزنه که «آقا قبول نیست جر نزن» و تو دوباره بشمری: یک... دو... سه... ... ... هشت... نه ده و وقتی چشم برداری تا اونجا که بتونی دنبالش بگردی ولی پیداش نکنی؟

     تا حالا شده اشکت در بیاد که «خدایا پس کوشی؟ قبول نیست. قرار بود تو همین کوچه غایم بشی»؟

     تا حالا شده از گشتن کلافه و خسته بشی؟

     تا حالا شده «هلک هلک» بر گردی سمت دیوار و نزدیک دیوار عین باد از پشت سرت بیاد و بگه: «ساک ساک»؟

     آره تو باختی. تو که فکر می کردی دیگه پیداش نمی کنی. تو که از همه چیز نا امید شده بودی. توکه می ترسیدی دیگه نبینیش.

     عیبی نداره بازی هنوز هم ادامه داره. حالا برو دوباره چشم بذار، جر زنی هم نکن بعدشم خوب بگرد تا پیداش کنی. هر جا بره همین دورو براس. راستی این دفعه کوچه پایینی و بالایی هم قبوله.

بچه ها رو دیدی؟

      بچه ها رو دیدی؟ وقتی چیزی می خوان می زنن زیر گریه. بچه ها فقیرترین موجدات دنیان. هیچ پولی از خودشون ندارن تا اون اسباب بازی که دوست دارن بخرن. حالا اگه این بچه هنوز زبون هم در نیاورده باشه که دیگه هیچی. هی نق می زنه، عر می زنه که اونو می خوام. ننه بابای اون بچه هم هرچی میارن جلوش و می گن اینو می خوای یا اونو؟ نمی دونه چی می خواد. هی می گن از اونا که اون جوریه؟؟؟ از اونا که این جوریه؟؟؟ ولی بازم نق و عر و گریه بچه بند نمیاد. خلاصه  یه کوه از ماشین و جق جقه و عروسک و خوراکی دور تا دورش جمع میشه ولی باز هم هیچ کس نمی فهمه اون واقعا چه چیزی می خواد.

اصل موضوع:

      بابای بزگ همه ی ما «خدا جونم» نشسته و به نق و نوق و عرو عرهای بچه ی قصه ی ما رو که یکم زیادی رشد کرده و پشت لبش هم سبز شده گوش میده و هر چی میگه براش میاره و می خره ولی اون چیزی که آقا می خواد نیست. حالا خوبه خدا هیچ وقت خسته نمی شه و اونقدر پولدار هست که هر چقدر هم بچه ی ما نق بزنه بهش بده. اما امان از بچه  که نمی دونه چی می خواد و حواسش نیست توی یه کوه نعمت داره غرق می شه. خدا اون روز رو نیاره که ننه بابای این بچه خسته بشن و همه ی این خوراکیا و اسباب بازیا و عروسکا رو یه جا بریزن تو سطل آشغال یا بدن به بچه ی همسایه که بگیر بچه، بچه ی ما با اینا بازی نمی کنه.

      آخه قند عسلم تکلیف خودتو معلوم کن هر چی از بابا بزرگمون می خوای بهش بگو بعدشم لال مونی بگیر. سرجات بتمرگ تا خودش برات بفرسته. این که نشد کار. اگه با حرص خوردن و ناله و نفرین کار درست می شد که الان همه پولدار بودن. کدوم آدمی از بچه ی نق نقو خوشش میاد که خدا خوشش بیاد. یه گوشه تو بغل خدا ساکت بشین تا دست نوازشش بهت برسه. اون وقت در گوشش آروم بگو چی می خوای بعدشم دستتو بگیر جلوی دهنت و یواشکی بخند. هیش! هیش! هیش! هیش!. بدون که دقیقا سر وقتش بهت میدش. مگه غیر از اینه که وقتی اون عروسکه رو می خواستی هی نق زدی هی غر زدی بعد که آروم شدی، بچه ی خوبی شدی برات خرید.

***

      اکنون اراده ی شخصی خود را بر محراب می نهم تا قربانی اراده ی تو شود. به اراده ی تو، نه اراده ی من! به طرق تو، نه طریق من. به وقت تو، نه به وقت من. چنین است که آنچه طلبیده ام«در یک چشم به هم زدن» انجام می پذیرد.

***

آخر چقدر باید در تاریکی ماند؟ 

 آنقدر که بتوان در تاریکی دید.

***

فال حافظ

جمالت آفتاب هر نظر باد                   ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

همای اوج شاهین شهپرت را              دل شاهان عالم زیر پر باد

دلی کو بسته ز لفت نباشد                  همیشه غرقه در خون جگر باد

بتا چون غمزه ات ناوک کشاید             دل مجروح من پیشش سپر باد

چو لعل شکرینت بوسه بخشد              مذاق جان من زو پُر شکر باد

مرا از تست هر دم تازه عشقی            ترا هر ساعتی حسنی دگر باد

بجان مشتاق روی تست حافظ             ترا بر حال مشتاقان نظر باد

دیروز تو کوه یکی هم فالمو گرفت هم حالمو کسی معنیشو میدونه؟

گندم

خروس خون بود که از خونه زد بیرون. به دشت که رسید آفتاب روی گندمزار پهن شده بود. خوشه های گندم توی آهنگ باد می رقصیدن و به تیزی داس بوسه می زدن. غروب که شد گونی پر از گندمش رو به دوش کشید تا به آسیاب ببره. توی راه نگاهشو به جاده دوخت و بدون توجه به اقر بخیر همسایه ها به راه خودش ادامه داد. پیش خودش کاسه ی چه کنم چه کنم دراز کرده بود که با این یه گونی کجای شکم شیش سر عایله رو پر کنم. هر چی میرفت خسته تر میشد و احساس نمی کرد که هرچی خسته تر میشه بارشم سبک تر. به آسیاب که رسید. گونی گندمو زمین گذاشت. اما... دریغ از یه دونه ی ناقابل. گونی سوراخ بود و تمام راه پر شده بود از ناشکری های آقا.

قضیه از این قراره که روحیه ی آدم هم مثل همین دونه های گندم می مونه. اگه یه موضوعی تو زندگی ناراحتت کرد بدون کیسه ی روحیه ات سوراخ شده. دستتو بگیر زیرش تا نریزه. غصه ی فردا رو هم نخور خدا بزرگه. فردا صبح کیسه ات پر شد محکم بیخشو بچسب.   

درس فیزیک

سلام دوستان شرمنده از روی گل همه شما. این چند روزه هم خیلی دل پریش بودم هم دل خوش. به خاطر همین فقط تو وب های دوستان عین مالیخولیایی ها سرک کشیدم تا یه خبر از دوستی رفیقی آشنایی کسی بگیرم که شاید از این تنهایی در بیام. ولی فقط دیروز تو پیامک تونستم حال دوستی رو بپرسم که به قولی می گفت ما هم تنهاییم. بگذریم. نمی خوام راجع به چیزای صفر زندگی صحبت کنم. آخه می دونی تصمیم گرفتم اتفاقات زندگیمو با کلوین بسنجم.

صفر کلوین

آره جونم بگه براتون. قضیه از این قراره که دمای هوا رو با درجه سلسیوس یا همون سانتی گراد خودمون می سنجن. یعنی از صفر سلسیوس هرچی درجه مثبت بشه دما هم گرمتر و هرچی منفی تر بشه دما هم سرد تر. اما دانشمندی به نام کلوین اومد و گفت: این مسخره بازیا چیه تو دنیا فقط گرما وجود داره و یه نقطه ای رو قرار داد به عنوان صفر گرما و از اون هر یک درجه که میای بالا دما گرمتر میشه.

حالا منم از قضیه کلوین برای زندگی استفاده کردم. یعنی دیگه نمی گم یه اتفاق بد برام افتاد. میگم تو دنیا هیچ بدی وجود نداره و همه چیز خوبه. این عالی ترین معیاریه که می تونستم پیدا کنم . این طور نیست؟؟؟ 

 

یک سال گذشت

و بهار آمدو ما دگر نشدیم.