قسمت

     گفته بودم از 2چیز باید دل بکنم. از یکیش دل کندم. شاید راهی بشه برای رسیدن به چیز های بهتر. شاید هم دیگه لازم نباشه از اون یکی هم دل بکنم.

     همیشه پیش خودم فکر می کردم چرا رهبران بزرگ دنیا وقتی پیروز میشن کار خودشون رو به  پایان نمی رسونن. چرا پیامبر بعد از اون همه سختی و رنج، رک و راست تکلیف مسلمونارو روشن نکرد. یا اصلا چرا اینقدر راه دور بریم، همین امام خمینی خودمون چرا بعد از پیروزی خودش رو کنار کشید. نمی خوام بگم منم رهبر بعیدم که کارم رو نیمه تموم گذاشتم ولی کلی هدف داشتم که راهشو هموار کردم و یهو همرو رو هوا رها کردم

 

قسمت:

 

     با بچه ها از کوه بر می گشتیم. از بی راهه رفته بودیم و کلی خسته. مامان چند بار بهم زنگ زد که زود بیا خونه ولی چون خوب آنتن نمی داد نمی فهمیدم چی میگه. دیر رسیدم. عمه و بچه هاشم اونجا بودن. از در نیومده تو گفتن: زود ناهار تو بخور. نماز تو بخون. دوش تو بگیر. چرت تو بزن. برو عزیز و ببارش. بنزین بزن و بعد بیا دنبال ما که بریم افسریه ملاقات رضای خاله... . آقا رضا پسر خاله بابا مه. بنده خدا سرطان داره. روحیه-اش خوب بود ولی از وقتی باباش دق کردو مرد خیلی روحیشو باخت. چون دیگه کسی رو نداره که از دختر کوچولو های نازنینش مواظبت کنه. خلاصه اینکه برای این همه کار یک ساعتو نیم ببیشتر وقت نداشتم. دلم میگفت نرو مجید. تو که طاقت دیدن اونو نداری. بگو خسته ام. آخه میدونی نمی دونستم چجوری باهاش برخورد کنم یا چی بگم که بهش روحیه بدم. دست خالی بودم و روم نمیشد برم. ولی گفتم توکل به خدا میرم شاید خدا یه چیزی تو دهنم گذاشت. اصلا قسمت اینه که برم هیچ کارش هم نمیشه کرد. هر چی خدا بخواهد.

     فقط به ناهار و نماز و حموم و یه چرت 5دقیقه ای رسیدم. یه نفس عمیق کشیدمو خیلی سر حال ماشینو روشن کردم. سوار که شدن گفتم میرم رسالت بنزین میزنم. از شانس ما پمپ رسالت اینقدر شلوغ بود که ته صف رو رد کردم و نمیشد دنده عقب گرفت. گفتم میریم شیرینی میخریم. بعد میریم اون یکی پمپ. از همون جا هم میندازیم تو باقری و میریم افسریه. شیرینی خریدیم ولی باز هم پمپ رو رد کردم. اینبار اصلا به پمپ نرسیدیم. داشتن خیابون درست می کردن و نمیشد به پمپ برسی. دوباره برگشتم سمت همون پمپ رسالت. صف، چهار برابر شده بود. یه کم که رفتیم جلو ماشین خاموش شد!!!. رفتم تو پمپ که شاید یه گالن پیدا کنم که باهاش بنزین بیارم ولی نبود. ماشینو حل دادم یه گوشه و رفتم سمت خونه ی اون یکی عمه که یه بطری ازش بگیرم. وقتی برگشتم برق پمپ رفته بود و دیگه بنزین نمی دادن. اومدم سمت ماشین. دایی رسیده بود و گفت اشکال از بنزین نیست. باطریش مشکل پیدا کرده تازه سوییچش هم تو استارت گیر کرده و نمیشه ماشینو اینجا گذاشت. براشون آژانس گرفتم و رفتن. دایی گفت بیا حولش بدیم گوشه خیابون تا من برم تعمیر کار بیارم. وقتی حول میدادیم دایی گفت بذار یه استارت بزنم شاید روشن شد. داشتم تنهایی حول می دادم که یهو یه یارو دستها شو گذاشت رو صندوق. گفت: تنهایی که نمیشه. همونقدر بگم که سوار ماشین شدمو اومدم خونه. نشستم و به این فکر کردم، آخه حکمتش چی بوده که من نباید میرفتم. شاید چون خسته بودم با مخ میرفتم تو شیشه٬ جون به جون می شدم. شایدم اونقدر ناراحت می شدم که پس می افتادم. شایدم... . آره بچه جون خدا همیشه بندشو دوست داره و حسابی هواشو داره ولی این بندست که خیلی راحت میگه: «شانس هم که نداریم هرچی بدبختیه مال ماست. تازه هفت هشت تومنی هم تو این بی پولی سر آژانس پیاده شدیم»

حالا می فهمم چرا محمد نگفت: یا علی٬ یا همه کافر. آره عزیزم اگه قرار باشه یه کاری انجام بشه، میشه و اگه نه، خودت رو هم بکشی نمیشه. اگه هم باید بشه و نمیشه، شاید هنوز وقتش نشده که بشه. حالا تو خودت رو بکش که نه، باید بشه.

 یا حق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد