بچه ها رو دیدی؟

      بچه ها رو دیدی؟ وقتی چیزی می خوان می زنن زیر گریه. بچه ها فقیرترین موجدات دنیان. هیچ پولی از خودشون ندارن تا اون اسباب بازی که دوست دارن بخرن. حالا اگه این بچه هنوز زبون هم در نیاورده باشه که دیگه هیچی. هی نق می زنه، عر می زنه که اونو می خوام. ننه بابای اون بچه هم هرچی میارن جلوش و می گن اینو می خوای یا اونو؟ نمی دونه چی می خواد. هی می گن از اونا که اون جوریه؟؟؟ از اونا که این جوریه؟؟؟ ولی بازم نق و عر و گریه بچه بند نمیاد. خلاصه  یه کوه از ماشین و جق جقه و عروسک و خوراکی دور تا دورش جمع میشه ولی باز هم هیچ کس نمی فهمه اون واقعا چه چیزی می خواد.

اصل موضوع:

      بابای بزگ همه ی ما «خدا جونم» نشسته و به نق و نوق و عرو عرهای بچه ی قصه ی ما رو که یکم زیادی رشد کرده و پشت لبش هم سبز شده گوش میده و هر چی میگه براش میاره و می خره ولی اون چیزی که آقا می خواد نیست. حالا خوبه خدا هیچ وقت خسته نمی شه و اونقدر پولدار هست که هر چقدر هم بچه ی ما نق بزنه بهش بده. اما امان از بچه  که نمی دونه چی می خواد و حواسش نیست توی یه کوه نعمت داره غرق می شه. خدا اون روز رو نیاره که ننه بابای این بچه خسته بشن و همه ی این خوراکیا و اسباب بازیا و عروسکا رو یه جا بریزن تو سطل آشغال یا بدن به بچه ی همسایه که بگیر بچه، بچه ی ما با اینا بازی نمی کنه.

      آخه قند عسلم تکلیف خودتو معلوم کن هر چی از بابا بزرگمون می خوای بهش بگو بعدشم لال مونی بگیر. سرجات بتمرگ تا خودش برات بفرسته. این که نشد کار. اگه با حرص خوردن و ناله و نفرین کار درست می شد که الان همه پولدار بودن. کدوم آدمی از بچه ی نق نقو خوشش میاد که خدا خوشش بیاد. یه گوشه تو بغل خدا ساکت بشین تا دست نوازشش بهت برسه. اون وقت در گوشش آروم بگو چی می خوای بعدشم دستتو بگیر جلوی دهنت و یواشکی بخند. هیش! هیش! هیش! هیش!. بدون که دقیقا سر وقتش بهت میدش. مگه غیر از اینه که وقتی اون عروسکه رو می خواستی هی نق زدی هی غر زدی بعد که آروم شدی، بچه ی خوبی شدی برات خرید.

***

      اکنون اراده ی شخصی خود را بر محراب می نهم تا قربانی اراده ی تو شود. به اراده ی تو، نه اراده ی من! به طرق تو، نه طریق من. به وقت تو، نه به وقت من. چنین است که آنچه طلبیده ام«در یک چشم به هم زدن» انجام می پذیرد.

***

آخر چقدر باید در تاریکی ماند؟ 

 آنقدر که بتوان در تاریکی دید.

***

نظرات 3 + ارسال نظر
solouk یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:16 ب.ظ http://solouk.mihanblog.ir

سلام
آخه مشکل اینجاست که خیلی هامون خدا یا بقول شما بابمون رو قبول نداریم ... ومیخوایم از هر راهی شده اون اسباب بازیهامون رو بدست بیاریم!!

الی دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:27 ق.ظ

میبینم که وضعیت این روزای ما تو رو دست به قلم کرده. اینا رو دیشب نوشتی؟
واسه شوهر جون من؟ خدا رو شکر حالش الن خوبه و دیگه نق نمیزنه. دیشب یه کم چرندیات میگفت ولی امشب خوب بود. جات خالی همین الان از گردش و شام بیرون اومدیم.
برامون دعا کن.

نه الی جان فقط برای حامد نیست. در اصل مال خودمه. می خواستم تو جریان کوه رفتن خودم جاش بدم که نشد. از پسش بر نمی اومدم.
به خدا هر دقیقه دعاتون میکنم. هر شب یه آرزوی به خصوصی هم تو دفترم می نویسم. آخر ماه بهت نشون میدم. مطمئنم با دیدنش شکه میشی. چون فکر میکنم هر روز اون آرزویی که برای شما کردم برآورده میشه. یعنی دعا کن که براورده بشه.
دوستون دارم
یا حق

الی سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:07 ق.ظ

پس امشب آرزو کن خدا یه پول قلنبه به خود خودیمون بده که مجبور نباشیم اول زندگیمون بریم زیر قرض

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد