وسیله

پوچی تمام احساسش را فرا گرفت. برای چه به این دنیا پا گذاشته بود.

با عصای شکسته اش گوشه ی خیابان از خدا تسکین درد پاهایش را می خواست.

قصد خودکشی داشت. دیگر توان زنده ماندن نداشت. به بیرون نگاه کرد. جز تصاویر بی روحی که از پس هم به سرعت می گذشتند چیزی نیافت. صدای هیچ چیز را نمی شنید.

منتظر بود. آخر عمری از خدا یک صندلی خالی طلب می کرد. صدای عصای شکسته اش به گوش هیچ کس نمی رسید.

از جا بلند شد.  

نشست.

دگر پوچ نبود.

دگر وقت رفتن بود. درهای اتوبوس بسته شد و به راه افتاد.

نظرات 1 + ارسال نظر
زن حامد پنج‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:11 ق.ظ

مجید جمعه کنکور دارم برام دعا کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد