هزار راه نرفته

     نمی دونم تا حال سوار مترو شدین یا نه؟ از سکوی هر ایستگاه ۲تا راه پله ی طولانی وجود داره که اگه بخوای از اون ها بالا بری به نیمه نرسیده نفس کم میاری. خدا عمرشون بده این مسئولای متروی تهران رو که برای حل این مشکل پله ی برقی کار گذاشتن. داشتم می گفتم. توی هر راه پله٬ یدونه پله برقی هست که یکی به سمت بالا ویکی هم به سمت پایین در حرکت هستن. از قطار که پیاده شدم٬ به سمت نزدیک ترین راه پله رفتم. نرسیده به راه پله جمعیت رو دیدم که دارن برمی گردن تا از اون یکی راه پله بالا برن. پیش خودم گفتم شاید این پله برقیه از بالا به پایین حرکت می کنه. جلوتر که رفتم دیدم اصلا دستگاه خاموشه. خواستم برگردم٬ اما اون وقت با بقیه چه فرقی می کردم. یه بسمالله گفتمو راهمو ادامه دادم. به پله ها که رسیدم٬ به انتهای راه پله نگاه کردم. اوه اوه اوه چقدر پله... . شروع کردم به شمردن پله ها. یک٬ دو٬ سه٫ ...٬ فکر نمی کنم بیست تا هم شد. تعجب کردین؟ از حرف من تعجب نکنین از کارهای این آدمیزاد تعجب کنین. اونقدر راحت طلب شده٬ اونقدر تو افکار خودش غرقه که ۲ قدم جلوتر نمی اومد که ببینه اصلا چند تا پله داره.

ترس

     میگن: فقط باید از خدا ترسید اما وقتی سر ۲راهی گیر میکنیم راه راحت تر رو انتخاب میکنیم چون می ترسیم که اگه تو راه سخت بیفتیم٬ نتونیم به مقصد برسیم. ولی خدا میگه: نترس من اینجام مگه هنوز بهم شک داری؟ 

شک

     استاد می گفت: وقتی خداوند انسان را آفرید شک نداشت. نمی فهمم چرا انسان اینقدر به قدرت خدا شک دارد. نمی دانم چرا انسان باور نمی کند که اشرف مخلوقات است وقبول ندارد که قطره ای از دریای خداست.

مرد سیل زده

     باران می آمد. باران تند تند می آمد. از رادیوی کوچکش شنید که سیلی در راه است. فرزندانش٬ دوستانش٬ همسایگانش همه و همه از او خواستند که منزل را ترک گوید. سیل در راه است. اما به هیچ صدایی گوش نکرد.

ـ خدا بزرگ است. به قدرتش شک ندارم. به او ایمان دارم که جانم را نجات خواهد داد.

     سیل وارد شهر شد. پاهایش را فرا گرفت. خانه اش را فرا گرفت. بامش را فرا گرفت ولی هنوز به خدا ایمان داشت و صدای هیچ کس را نشنید. آفتاب به شهر تابید اما دیگر اثری از او نبود. گفت: پس جواب ایمانم چه شد؟ گفت: بارها و بارها از آمدن سیل خبرت دادم. بارها و بارها برایت کمک فرستادم٬ اما... اما تو دستانم را ندیدی.

***

     گفته بود برم پیشش. روز اول همه چیز خوب بود. از اینکه اجازه داده بود تاپیشش باشم خوشحال بودم. روز سوم٬ چهارم٬ پنجم٬ ... از اینکه با اون بودم پشیمون شدم. بتی که ازش ساخته بودم٬ شکسته بود. رفتارش اذیتم می کرد. اخلاقش درست نبود. کارهاش برام نامفهوم و زننده بود. پیش خودم گفتم٬ کاش دنبالش نمی اومدم. کاش این حجاب بین ما کنار نمی رفت. اما ادامه دادم. من برای یادگرفتن علم و دانشش وارد این راه شده بودم. اخلاقش رو نخواستم. رفتارش رو نادیده گرفتم و حرفهاش رو نشنیده. ماه ها پس ماه ها گذشت و چیزی که عایدم شد٬ دانش٬ اخلاق٬ رفتار٬ منش٬ مرام و افکر استاد بود.

     موسی از خدا پرسید چه کسی در زمین عالمتر است. خدا او را پی خضر فرستاد. خضر با شرط او را پذیرفت که هیچ نگوید و نپرسد. خضر پسری را کشت٬ گشتی را سوراخ کرد٬ خانه ای را ویران ساخت و موسی تاب نیاورد. لب گشود و عهد شکست. خضر دلیل آورد و موسی از گفته شرمگین. موسی به خدا و بنده ی او٬ شک برده بود.  

نظرات 1 + ارسال نظر
الی دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:11 ق.ظ

مجید هر وقت میرم مترو یاد این میافتم. لباساتو آماده کن که قبل از عید نامزدی الی و حامده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد