آخر چگونه!!!؟

     مادر کوله پشتی پسر را باز کرد. از لابه لای برگهای کتاب علومش، پلی کپی سؤالات را بیرون آورد و پرسید: گیاه برای رشد به چه چیز نیاز دارد؟

     قل دوم با خنده و شادی یکی یکی نام برد: آب، نور خورشید، خاک مناسب.

     مادر این بار از قل اول که سربه شانه اش داشت پرسید: آب چه حالت هایی دارد؟ خسته و با مکث پاسخ داد: یخ، مایع، بخار.

     قل دوم برای شنیدن سؤال مادر بی تاب بود. مادر پرسید و او به سرعت پاسخش را داد. به مادر نزدیک شد و قبل از آنکه مادر سؤالی بپرسد، روی پلی کپی را خواند: چه-وقت-می-توا-ن-از-خیا-بان-عبو-ر-کرد. مادرنگاهی در هم به صورت کشید، روی برگه را گرداند و دوباره سؤالش را از قل اول پرسید. قل اول هنوز جوابی نداده بود که قل دوم پلی کپی را از دست مادر کشید و پرسید: آیا...؟  وبعد چرا...؟ و آخر هم چگونه...؟ قل به هیچکدام جواب نداد و با ابروهایی درهم و پر از خواهش به مادر نگاهی کرد. مادر پلی کپی را جمع کرد ولی قل دوم دست بردار نبود. چند دور دور خود چرخید و کش و قوس آمد. چشمان شیطانش برقی زد. دستهایش را روی زانوی مادر گذاشت و خود را به جلو خم کرد تا پاهایش از زمین کنده شد. بلند و پر شور پرسید: آیا خدا بزرگ است؟ و بعد از کمی مکث با گوشه ی چشمش ادامه داد: اما چگونه؟

     سکوت، شیطنت کودک را بلعید. مادر دستی به روی سر کودکش کشید و دو قل را در آغوش گرفت. در سؤال کودکش فرو رفت که آیا خدا بزگ است؟ و چگونه؟

من نیز در اعماق سؤال کودک که چگونه؟

     آن طرف ترلبخند های مسافرین مترو نیز بسته شد و صدایی آمد: ایستگاه بعد... و قطار در سکوت تونل محو شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد