خیلی شلوغ بود یا علی گفت و از پله ها بالا آمد. با جمله ی دعائیش افکارم را شکست. روزگار صورت پیرمرد را چروک ولی گرده اش را سنگین کرده بود. در چشمانش خیره شدم. حرف ها داشت ولی... ولی سکوت می کرد. از خود پرسیدم چرا سکوت؟ چرا همانگونه که از پدران و پدران پدران خود آموخته گرده را بر زمین نمی گذارد تا پسران و پسران پسران نیز بیاموزند و پند بگیرند.
فرو رفته در فکر، گود در نگاه. به راستی کلید این معما کجاست؟
بلند داد زد، با کنایه داد زد که:«پاساژ علاءالدین. جا نمونی بابا»
این روزها همه سکوت می کنند...شاید چون سکوت تنها پاسخیست که جوابی ندارد...یا علی!!