مرگ شیرین


ندای قرآن از داخل کوچه شنیده می شد. غروب بود که سینی خرما را روی چهارپایه اش پشت در گذاشتند. همیشه همانجا می نشست و به حرکت سایه دیوار چشم می دوخت. هیچ از غروب خورشید خوشش نمی آمد. چهارپایه را داخل خانه می گذاشت، شیر حوض را باز می کرد، وضو می گرفت و به مسجد می رفت. از مسجد که بر می گشت نگاهی به چهارپایه می انداخت و انگشتش را روی لب پریدگی های تازه اش می کشید. وارد حیاط می شد نگاهی به سکوت حوض می کرد و به آسمان می گفت: هرچه گفته ای کرده ام ولی یک چیز از تو می خواهم. امشب نه... .

تشنه بود!. در اطاق را که باز کرد، دختر و پسر، عروس و داماد، نوه و عیال سلامش کردند. آه شکری کشید و سر سفره نشست. تشنه بود!. صدایش زد: میرزا... دیگر وقتش است. چشمان مبحوط میرزا اطاق را دور میزد اما جز خنده ها و شیطنت بچه ها چیزی پیدا نکرد. بسم الله گفت و لغمه را به دهان رساند. تشنه بود!. صدایش زد: میرزا بلند شو، وقت رفتنه. چشمهایش سیاهی می رفت. اطاق پر شد از رنگهای درهم و کشیده. سریع خودش را به میرزا  رساند. دستش را روی شانه اش گذاشت که: تشنته میرزا!؟ آب می خوای!؟ عوض یه جرعه آب چی به من میدی!؟ تشنه بود!. عجل دوباره از پشت پنجره صدایش زد: میرزا عجله کن وقت رفتنه. شونه اش را محکم تر فشار داد که: بگیر این هم آب ولی من عوضش یک چیز از تو می خواهم. من ایمان تو را می خواهم. میرزا با دهانی باز به لبهای خشکیده اش فکر می کرد. آب...آب... صدا زد: آب...آب بدین. تشنمه. بی بی گل لیوان را پر کرد و به میرزا داد. میرزا از گوشه پنجره به چهارپایه خیره شد. یک قل از آن خورد و جایش را به سینی خرما داد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد