مثل همیشه نبود. بدجوری تو خودش غرق شده بود. حالشو که پرسیدم درستو حسابی جوابمو نداد. عاشق شدی؟ زد زیر گریه. تو دلم حسابی بهش خندیدم. گفت: دیروز تصادف کرده تو بیمارستانه. پرید تو بغلمو سرش رو روی شونم گذاشت. داشت از مدرسه می اومد بیرون که ماشین بهش زد. تمام بدنش خورد شده و سرش هم... . چونش دلمو می لرزوند. پسری که پاک ترین حسّش جلوی چشماش پرپر شده بود.
چند روز بعد دیدم داره می خنده. چی شده؟ گفت: رفته بودم دم مدرسشون دوستش اومد و گفت: دیشب تو سرد خونه یه لحظه از جاش بلند میشه و مادرو پدرشو صدا میزنه و میره تو کما. همونجا قش کردمو از حال رفتم. چشم باز کردم دیدم تو دفتر مدیر مدرسه ام و داره رو صورتم آب می پاشه. حالم که جا اومد گفت: دوسش داشتی؟ کلی خجالت کشیدم. منو با دوستش برد بیمارستان. مدیرشون رفت پیش دکترش تا ازش اجازه بگیره. یه لباس پرستاری بهم دادن و منم از خدا خواسته دور از چشم مامان و باباش رفتم بالای شرش. پرستاره بهم گفت: دوسش داری؟ هر بار که این جمله رو تکرار می کرد لپاش گل می انداخت. پروندشو بهم داد و گفت: بیا اینم خودکار. براش بنویس دوسش داری. گفتم اینا که داروهاشه! گفت عیبی نداره تو همین براش بنویس و رفت. تو قسمت دارو هاش نوشتم دوسش دارم. صبح، ظهر، شب. تو توضیحاتشم نوشتم که چی داره بهم می گذره بهش گفتم که برگرده، گفتم که من منتظرشم. می گفت: داشتم مینوشتم که سرو کله باباش پیدا شد. ازم پرسید شما اینجا چکاره اید؟ صدامو کلفت کردم که مسئول دستگاهم، شما...؟ و اومدم بیرون. حرفاش که تموم شد دهنش همونطور باز موند. انگار غیر از اشکهاش که نمی خواست پایین بریزه یه چیز دیگه هم توی گلوش گیر کرده بود.
چند روز بعد گفت می خوام برم پیش مامانو باباش که نذارم قلبشو بدن به کس دیگه ای. می گفت قلبش مال منه مال خود خود من... .
اینجور موقع ها حسابی هنگ می کنم یه دو سه روزی طول میکشه تا یخ مغزم وا بشه. به نظر شما چی باید بهش می گفتم؟