خفه خون

سر چهارراه منتظر تاکسی بودم. هر ماشینی که ترمز می زد هزار تا سر بود که خم می شد و می گفت: مستقیم، میدون، سه راه. من و چند نفر دیگه هم مسیر بودیم. ولی هیچ ماشینی میدون نمی رفت. ترمز که زد اول گفت نه نمی رم ولی بعد که دید زیادیم قبول کرد. سوار ماشین که شدیم مسافر جلویی گفت: آقا من فلان جا پیاده می شم. میشه خواهش کنم از اون کوچه بپیچید!؟ مسافر بغل دست من که خانمی بود گفت: آقا من می خوام سر خیابون پیاده شم. اگه از اون کوچه بری مسیر من دور نمی شه!؟ راننده جواب داد: نه خانم شما بشین من می رسونمتون. به کوچه که رسیدیم مسافر جلویی گفت: این نیست بعدیه. کوچه بعدی گفت: نه اینم نیست بعدیه. و همین طور تا کوچه های بعدی. وقتی پیاده شد. مسافر پهلویی من داد و بیداد که آقا مسیر من که دور شد. مگه من نگفتم می خوام سر خیابون پیاده شم. راننده هم دستپاچه گفت: الان درستش می کنم. از کوچه پس کوچه ها انداخت تا یه جوری خودشو به سر خیابون برسونه. مسافر پهلویی هم مدام غر میزد و آه و نفرین و ناله که مگه من نگفتم مگه من نگفتم. آی فلان فلان شده برای چی اونجا پیاده شد؟ برای چی اونجا پیادش کردی؟ راننده دیگه کفرش در اومده بود. اون داد میزد این هوار می کشید. از هر کوچه ای که می رفت یا ورود ممنوع بود یا تهش بن بست. داشت دعوا بالا می گرفت که مسافر پهلویی با اهن و اوهون، ایش و اوش گفت: آقا من همینجا پیاده میشم. راننده عصبانی داد زد که: آخه لعنتی خفه خون بگیر الان میرسونمت دیگه. داد زد که مگه نمی گم می خوام پیاده شم. راننده گفت آخه اینجا که بن بسته و اصلا به خیابون راه نداره! پولو پرت کرد تو صورت راننده و از ماشین پیاده شد. از شیشه عقب که نگاهش می کردم دیدم رفت سمت یه خونه، دسته کلیدشو در آورد و رفت تو. منو میگی از خنده روده بر شدم. راننده با تعجب گفت تو دیگه چته دیوونه؟ گفتم: هه هه، هههه هههه، میدونی چی شد!!!؟ می خواست همینجا پیاده بشه. سر خیابون کجا اینجا کجا. هه هه، هههه هههه. راهم دور میشه! هه هه، هههه هههه.

     تا برسم به میدون به این فکر می کردم که گاهی وقتا آدمیزاد از خدا چیزی می خواد و خدا هم از همون موقع که میشنوه شروع میکنه به چیدن مهره هاش تا بنده اش به آرزوش برسه. اما این بنده اس که تو تمام طول مسیر غر میزنه و پا به زمین می کوبه چون فکر میکنه خدا بازی کردنو بلد نیست. چون نمی دونه که خدا خودش همه بازی های عالمو درست کرده.

مرگ شیرین


ندای قرآن از داخل کوچه شنیده می شد. غروب بود که سینی خرما را روی چهارپایه اش پشت در گذاشتند. همیشه همانجا می نشست و به حرکت سایه دیوار چشم می دوخت. هیچ از غروب خورشید خوشش نمی آمد. چهارپایه را داخل خانه می گذاشت، شیر حوض را باز می کرد، وضو می گرفت و به مسجد می رفت. از مسجد که بر می گشت نگاهی به چهارپایه می انداخت و انگشتش را روی لب پریدگی های تازه اش می کشید. وارد حیاط می شد نگاهی به سکوت حوض می کرد و به آسمان می گفت: هرچه گفته ای کرده ام ولی یک چیز از تو می خواهم. امشب نه... .

تشنه بود!. در اطاق را که باز کرد، دختر و پسر، عروس و داماد، نوه و عیال سلامش کردند. آه شکری کشید و سر سفره نشست. تشنه بود!. صدایش زد: میرزا... دیگر وقتش است. چشمان مبحوط میرزا اطاق را دور میزد اما جز خنده ها و شیطنت بچه ها چیزی پیدا نکرد. بسم الله گفت و لغمه را به دهان رساند. تشنه بود!. صدایش زد: میرزا بلند شو، وقت رفتنه. چشمهایش سیاهی می رفت. اطاق پر شد از رنگهای درهم و کشیده. سریع خودش را به میرزا  رساند. دستش را روی شانه اش گذاشت که: تشنته میرزا!؟ آب می خوای!؟ عوض یه جرعه آب چی به من میدی!؟ تشنه بود!. عجل دوباره از پشت پنجره صدایش زد: میرزا عجله کن وقت رفتنه. شونه اش را محکم تر فشار داد که: بگیر این هم آب ولی من عوضش یک چیز از تو می خواهم. من ایمان تو را می خواهم. میرزا با دهانی باز به لبهای خشکیده اش فکر می کرد. آب...آب... صدا زد: آب...آب بدین. تشنمه. بی بی گل لیوان را پر کرد و به میرزا داد. میرزا از گوشه پنجره به چهارپایه خیره شد. یک قل از آن خورد و جایش را به سینی خرما داد.

آخر چگونه!!!؟

     مادر کوله پشتی پسر را باز کرد. از لابه لای برگهای کتاب علومش، پلی کپی سؤالات را بیرون آورد و پرسید: گیاه برای رشد به چه چیز نیاز دارد؟

     قل دوم با خنده و شادی یکی یکی نام برد: آب، نور خورشید، خاک مناسب.

     مادر این بار از قل اول که سربه شانه اش داشت پرسید: آب چه حالت هایی دارد؟ خسته و با مکث پاسخ داد: یخ، مایع، بخار.

     قل دوم برای شنیدن سؤال مادر بی تاب بود. مادر پرسید و او به سرعت پاسخش را داد. به مادر نزدیک شد و قبل از آنکه مادر سؤالی بپرسد، روی پلی کپی را خواند: چه-وقت-می-توا-ن-از-خیا-بان-عبو-ر-کرد. مادرنگاهی در هم به صورت کشید، روی برگه را گرداند و دوباره سؤالش را از قل اول پرسید. قل اول هنوز جوابی نداده بود که قل دوم پلی کپی را از دست مادر کشید و پرسید: آیا...؟  وبعد چرا...؟ و آخر هم چگونه...؟ قل به هیچکدام جواب نداد و با ابروهایی درهم و پر از خواهش به مادر نگاهی کرد. مادر پلی کپی را جمع کرد ولی قل دوم دست بردار نبود. چند دور دور خود چرخید و کش و قوس آمد. چشمان شیطانش برقی زد. دستهایش را روی زانوی مادر گذاشت و خود را به جلو خم کرد تا پاهایش از زمین کنده شد. بلند و پر شور پرسید: آیا خدا بزرگ است؟ و بعد از کمی مکث با گوشه ی چشمش ادامه داد: اما چگونه؟

     سکوت، شیطنت کودک را بلعید. مادر دستی به روی سر کودکش کشید و دو قل را در آغوش گرفت. در سؤال کودکش فرو رفت که آیا خدا بزگ است؟ و چگونه؟

من نیز در اعماق سؤال کودک که چگونه؟

     آن طرف ترلبخند های مسافرین مترو نیز بسته شد و صدایی آمد: ایستگاه بعد... و قطار در سکوت تونل محو شد.

به اسم آه

     آنگاه که از خود به «خود» دمید. آنگاه که ملائکه بوسه بر پای «خود» زدند. آنگاه که ابلیس به «خود» سجده نکرد و آنگاه که «خود» سیب شراب را سر کشید. همانگاه بود که تو «خود» در وهم گم شدی و تو «خود» خویشتن را به دست ابلیس سپردی. پس کوش تا خود پای بر آن قدح سیب زنی که بازگشت نزدیک است.

     به نام «آه» دوباره شروع میکنم این راه را که او «ها» کرد و آدم آفرید و آدم هر لحضه باز پس داد «آه». 

 

مجید