گرفته بودنش. هنوز جرمی مرتکب نشده بود. با چشمهاش خط های روی دیوار رو دنبال می کرد. گوشه ی دیوار ترکی داشت که به قلبش فشار می آورد. سرش رو به زانو گرفت. سکوت شکاف دلش رو پر میکرد. تو بچگی بود که بالا رفتن از دیوار رو یاد گرفت. همیشه با صدای صاحب خونه خودش رو پایین می انداخت. «آهای ور پریده باز رفتی بالای دیوار مردم. خونت خراب، تو درو همسایه آبرو دارم، بابای سقط شدت کم عزابم داد حالا تو هم می خوای دقم بدی. آخه از جون من بدبخت چی می خوای. خدایا منو مرگ بده راحتم کن. صدای گریه هاش تا کنار حوض چیک چیک می کرد.
شرشر آب براش حکم لالایی داشت. چکار میکنی؟ چند ساعت دندوناتو میشوری. برو بخواب دیگه. به خودش که اومد. مسواک رو از دهنش بیرون آورد و دوباره به چشمهاش خیره شد. سلام اینو مادرم دادن بیارم براتون نزریه. واوا...وایستید الان ظرفشو براتون میارم. نه لازم نیست نمی خواد زحمت بکشین. ظرفش قابل شما رو نداره فقط به مادرتون بگید من آوردم. چادر گلگلیشو به دندون کشید و نگاهش رو دزدید و عطرشو جا گذاشت.
صورتش رو شست اما درد لنگه دمپایی هنوز هق هق میکرد. دفتر مشقشو باز کرد جز چند تا دایره ی نا مفهوم و خطهای درهم و ورهم نتونست چیز دیگه ای بنویسه. زانوهاشو تو صورتش جمع کرد و خوابید. شکاف دفترش پر بود از سکوت.
می گفتن قاتله، کشتتش. اعدامش می کنن؟ نه فکر نمی کنم، قتل عمد که نبوده. خدا کنه ببخشتش. چی چی رو ببخشتش، مگه کشکه، دلو رودشو در آورده. خدا ازش نگذره. صدای شکستنش تا 2تا کوچه اونطرف تر رسید. همونجا پشت در سور خورد روی زمین، یه پاشو دراز کرد و تیکه های شکسته ی ظرف چینی رو به لبهاش کشید. اینبار میدونست چی بنویسه. رو دلش یه شکاف عمیق کشید و توش نوشت «مرگ». عاشقش بود ولی صداش نزد، وقتی صداش زد که گلهای چادرش تو کوچه ریخته بود و با باد می رقصید. آره اون قاتل کسی بود که نخواست به چینی دلش بند بندازه.