دوراهی(۲)

 شروع کردم به خوندن کتاب. یه پسر لاغر با شونه های افتاده جلوم رژه می رفت. خیلی داغون بود. از سرو لباسش معلوم بود که مشکوک میزنه. شایدم نبود. از ترسم که نکنه حواسم به کتاب خوندن پرت بشه بند کیفمو دور دستم پیچیدم(آدمیزاد بعضی وقت ها از چه چیزهایی که نمی ترسه). اومد نشست پیشم٬ یه لبخندی بهش زدم و بهش جا دادم. چند دقیقه بعد با صدای خش دارش گفت: ببخشید جناب ساعت چنده. ساعت ۲:۳۰ بود هنوز تا ۴ خیلی مونده بود. گفت: ساعت ۶ جلسه دارم. یه پوز خند دیگه بهش زدم و به جلوم نگاه کردم. پیش خودم فکر کردم حتما جلسه «ان.ای» داره. گفت: تعجب نکردی چه جلسه ای دارم. چرخیدم بطرفش و گفتم: خوب چه جلسه ای. گفت: یونیسف با بهزیستی و شهرداری قراره یه فکری به حال بچه های خیابونی کنن. منم بعنوان نماینده ی اون بچه ها براشون یه طرح دارم که اگه خدا بخواد عملیش می کنیم. بیشتر به طرفش چرخیدم و با لبخند و سر تکون دادن حرفهاش رو تایید و تحسین کردم. حرفهاش که تموم شد دوباره چرخیدم و به جلوم نگاه کردم. به ته پارک... .

سر ظهر بود. تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. و به پارک روبروم نگاه می کردم. ۱۰ - ۱۵تا بچه ی خیابونی با گونی های آشغالشون دور هم نشسته بودن تا مثلا خستگی در کنن. فکرمو مشغول کرد. چرا کسی به فکر اینا نیست؟ یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟ همینطور تو افکار خودم به دنبال یه راه حل غرق شده بودم که با صدای دعوای اون بچه ها به خودم اومدم.

اون صدای خش دار گفت: آره خیلی سخته. هیچ امنیتی نداری. مجبوری بردگی کنی. مجبوری... . به خودم اومدم و با هیجان اون فکری رو که سالها تو دلم مونده بود براش گفتم. اصلا باورش نمی شد که یه همچین طرحی داشته باشم. بهم قول داد که تو یونیسف مطرحش کنه و منم قول دادم که هر کمکی از دستم بربیاد براش انجام بدم.

ساعت ۳ شد. تنهاش گذاشتم و به راهم ادامه دادم. خوشحال از اینکه به حرف خدا گوش دادم و نشونه هاشو دنبال کردم از در پارک بیرون اومدم. چند قدم اونطرف تر٬ گوشیم زنگ زد. خودش بود...

دوستای گلم تا میتونید پیرو دلتون باشید چون دله که همیشه اسیره. یا حق 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد