این لینک سایت هم کیشای منه یه سر بهشون یزنید. ضرر نمی کنید
دنیا داشت جلوی چشمهای قشنگش سیاه و کثیف می شد. اون جایی که پناهش بود دیگه دیواری نداشت. دخترک کم رنگ و کم رنگ تر می شد. رنگ دلش هنوز جون داشت اما قصد خودکشی می کرد. می خواست هم رنگ سیاهی بشه تا به دنیا بگه سیاهی چقدر بده. دخترک غم داشت. اما یادش رفته بود یه روز همین دنیای سیاه بود که سفیدی رو یادش داد.
در گنجه ی گوشه ی اتاقش رو باز کرد. لباس یک دست سفیدش رو برداشت٬ جلوی سینش گرفت و با عشوه شروع به رقصیدن کرد. بالا رفت٬ پایین اومد٬ چرخید و چرخید که شاید سیاهی از یادش بره. اما دنیا لباس سفید اون رو هم کثیف و سیاه کرد. قلب دخترک شکست اما هنوز زنده بود. سیاهی رو پاک کرد و دوباره رقصید. اینبار بیشتر از قبل و با تمام وجود. دنیا چشم دیدن سفیدی رو نداشت. خسته زانو زدو دستهاشو روی زمین گذاشت. هر چی بیشتر می رقصید لباسش سیاه و سیاه تر می شد. شرشر اشکهاش تو سیاهی دنیا گم شد. از ته دل خدا رو صدا زد. اینبار غر نزد. اینبار نق نزد. تسلیم حق. به خدا گفت:«هرچی تو بگی٬ هرچی تو بخوای»
آسمون شب بود. صدای هیچ کنجشکی شنیده نمی شد. سکوت٬ دل شکسته ی دخترک رو نمک پاشید. بلند شدو محکم ایستاد. اونقدر گریه کرد تا اشک شور چشمهاش لبهاشو شیرین کرد.
دنیا صدایی شنید. صدا به سختی به گوشش می رسید. چشمهاشو باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت اما چیزی ندید. صدا بلند و بلند تر شد. دنیا به خودش اومد که ببینه این صدای قشنگ از کجاست. کیه که این صدای آشنا رو داد میزنه. دنیا ۲زانو روی زمین نشست. دستهاشو رو زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد. چشمهای گرد کردش رو به طرف صدا دوخت. جز سیاهی چیز دیگه ای نبود. کلافه شد. «آخه چیزی معلوم نیست. پس این صدا مال کیه؟». دنیا دستشو دراز کرد. و روی ماه کشید تا کثیفیاش پاک بشه اما نورش کافی نبود. خورشید رو تو دستهاش گرفت و تا می تونست اونو تمیزش کرد. اما باز صاحب صدا دیده نشد. دنیا تمام ستاره هاشو دونه دونه شست اما تاریکی با نور اونها هم از بین نرفت. دنیا خسته شده بود. نمی دونست کجا باید دنبال اون صدا بگرده. دنیا تمام کوهها و سنگها و دریاها و آبها و جنگلها و درختها رو شست و تمیز کرد. کنجشکها خوندن و رودها غریدن و آسمون وزید. اثری از صاحب صدا نبود. دنیا با اینکه تمام قشنگی های یه دنیا رو بدست آورده بود باز هم دنبال صدا می گشت. همه جارو زیر و رو کرد دستور داد هر چی رنگ سیاهه از بین ببرن قافل از اینکه دل سیاه خودش جا مونده. دنیا قلبش رو از جا در آورد و کنار گوشش گذاشت. با شوغ و ذوق اشک ریزون گوی سیاهشو پاک کرد و آه... خودش بود. اما... صدای دخترک تو دل دنیا غرق شده بود اونقدر توی دل دنیا گریه کرده بود و آواز خونده بود و رقصیده بود که جون خودش رو به دل دنیا داده بود دیگه تو دنیا هیچ سیاهی نیست. جز لبهای سیاه شیرین دخترک.
خوب دیگه بسه. بالاخره یکی پیدا شد ما هم دلمون رو براش خالی کنیم. گفته بودم ۲تا دل کندن دارم. کندم حالا هم حال اون گوجه پلاسیده خوبه. نمی دونم تا حالا برای خرید گوجه تو زمستون٬ رفتی میوه فروشی سر کوچه یا نه. گوجه ها تو زمستون یخ زده ٬ رنگ و رو رفته و چروک شده میشن. قلب ما هم اینجوری بود تا یکی پیدا شد یه «ها» کرد یخش وا شد. میخوام دوباره شروع کنم. از بچگی هدفم تو زندگی یه چیز بوده و مدتی میشد که داشتم عملیش می کردم. ولی دیدم زود شال به کمر بستم. تصمیم گرفتم برم دنبال استاد. اونقدر ازش یاد بگیرم٬ اونقدر پر و بای بگیرم که این آسمون رو مثل عقاب دور بزنم. ازت ممنون به خاطر اون «هات» حسابی گرمم کرد. خداجونم شکر. دلم آروم شد. میبینمتون.
یا حق
خواستم برکنم این گوجه پلاسیده دل را
تا نبیند احدی که برندش به کفن
خواستم باده سرازیر کنم خشت و گل و دم را
تا بیفتد ره آن دشت و دمن کوه و کمن
خواستم کمکی از کس و ناکس این کم
که بدم در دهنم تا که شوم اهل سمن
خیلی بی وزن شده شرمنده. خیلی وقت پیش نوشتم. داشت خاک می خورد. حال ندارم درستش کنم بی زحمت درستش کنید. ممنون میشم.
یا حق
دیدگانم تر و خشک
لب هایم ترش و تلخ
ترکش را که ببیند جز غم
خسته از راه شقایق ها
منزل از دل نتوانم رفت
باده نوشان همه مست از کارم
حافظ از رنگ رخم بیذار است
خسته از راه شقایق ها
به کدامین نظرت برگردم
خیلی شلوغ بود یا علی گفت و از پله ها بالا آمد. با جمله ی دعائیش افکارم را شکست. روزگار صورت پیرمرد را چروک ولی گرده اش را سنگین کرده بود. در چشمانش خیره شدم. حرف ها داشت ولی... ولی سکوت می کرد. از خود پرسیدم چرا سکوت؟ چرا همانگونه که از پدران و پدران پدران خود آموخته گرده را بر زمین نمی گذارد تا پسران و پسران پسران نیز بیاموزند و پند بگیرند.
فرو رفته در فکر، گود در نگاه. به راستی کلید این معما کجاست؟
بلند داد زد، با کنایه داد زد که:«پاساژ علاءالدین. جا نمونی بابا»