لانه ی خدا

دوست عزیز سلام

     نوشته ات را امروز صبح خواندم. نگفته بودی در دفترم چیزی نوشته ای. برگهای دفترم را پیش خود٬ پشت همان کمدی که قلبم را پنهان کردی بگذار. اینبار حواست را جمع کن که باز دستت را جا نگذاری. گفته بودی از دروغت شرمگینی. گفته بودی سرم کلاه گذاشته ای. گفته بودی روی گفتن حقیقت را نداری. بگذار من هم حقیقتی را با تو بگویم. به دیدارش رفته بودم. از اینکه به او بگویم که سرش کلاه گذاشته ام. از اینکه بگویم به او دروغ گفته ام می ترسیدم. ولی او خود می دانست. نوازشم کرد و گفت: دلت نمرده است من هنوز هم همانجا لانه دارم.

یا حق.

دوست دار شما مجید

۱۳/۹/۸۶

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد