وسیله

پوچی تمام احساسش را فرا گرفت. برای چه به این دنیا پا گذاشته بود.

با عصای شکسته اش گوشه ی خیابان از خدا تسکین درد پاهایش را می خواست.

قصد خودکشی داشت. دیگر توان زنده ماندن نداشت. به بیرون نگاه کرد. جز تصاویر بی روحی که از پس هم به سرعت می گذشتند چیزی نیافت. صدای هیچ چیز را نمی شنید.

منتظر بود. آخر عمری از خدا یک صندلی خالی طلب می کرد. صدای عصای شکسته اش به گوش هیچ کس نمی رسید.

از جا بلند شد.  

نشست.

دگر پوچ نبود.

دگر وقت رفتن بود. درهای اتوبوس بسته شد و به راه افتاد.

بقیه ی دل کندن

     بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود. اومدم دل بکنم، قلبم از جاش کنده شد. قفسه ی سینم بدجوری درد می کرد. نفسم تو سینه حبس شده بود. دنبال کسی می گشتم که باهاش حرف بزنم تا دلمو خالی کنم ولی کسی نبود. با خدا هم نمی تونستم درمیون بذارم می ترسیدم حرف بدی از دهنم در بیاد، خدایی ناکرده ناشکری بشه. نمی دونم چجوری سر از مترو در آوردم. سرم بد جوری درد می کرد. حسابی داغ شده بود. پیشونیم رو چسبوندم به در قطار. آخ... داشت خنک می شد. وقتی به ایستگاه رسید سرمو از روش بر داشتم ولی در باز نشد. زیر بار غم دلم کم آورده بود. همه صداشون در اومد و از درهای دگه پیاده شدن. مصلا که پیاده شدم با قدم های سنگین و خسته پا روی پله های برقی گذاشتم. درست وسط راه، پله ها هم کم آوردن و باز صدای مردم بلند شد. خواستم سوار ماشین یا اتوبوس بشم، ترسیدم تو راه پنچر بشن و باز مردم... . خواستم پیاده برم، ترسیدم که زمین طاقت نیاره و تا عبد ظهر بمونه. خواستم داد بزنم، ترسیدم باد از سنگینی صدام دیگه ابرها رو تکون نده. تصمیم گرفتم تو همین گوجه پلاسیده ی توی سینم نگهش دارم. بلند گوی مصلا الله اکبری می گفت...آه... دیگه توی دلم چیزی نبود.

در جواب لطف تنی چند از این دوستان

     کاش انسانها برهنه بودند٬ لخت و عریان. کاش آدمی لباس را نمی فهمید. کاش «شو مارکرها» هر روز و هر هفته و ماه٬ شوی لباس نمی گذاشتند تا لباس دروغ٬ کلاه نیرنگ٬ جوراب ریا٬ شال تحمت٬ کفش گناه را مد کنند. کاش همه می دانستند که همین کهنه لباس است که هیچ وسله ای به آن نمی چسبد. 

لانه ی خدا

دوست عزیز سلام

     نوشته ات را امروز صبح خواندم. نگفته بودی در دفترم چیزی نوشته ای. برگهای دفترم را پیش خود٬ پشت همان کمدی که قلبم را پنهان کردی بگذار. اینبار حواست را جمع کن که باز دستت را جا نگذاری. گفته بودی از دروغت شرمگینی. گفته بودی سرم کلاه گذاشته ای. گفته بودی روی گفتن حقیقت را نداری. بگذار من هم حقیقتی را با تو بگویم. به دیدارش رفته بودم. از اینکه به او بگویم که سرش کلاه گذاشته ام. از اینکه بگویم به او دروغ گفته ام می ترسیدم. ولی او خود می دانست. نوازشم کرد و گفت: دلت نمرده است من هنوز هم همانجا لانه دارم.

یا حق.

دوست دار شما مجید

۱۳/۹/۸۶

هزار راه نرفته

     نمی دونم تا حال سوار مترو شدین یا نه؟ از سکوی هر ایستگاه ۲تا راه پله ی طولانی وجود داره که اگه بخوای از اون ها بالا بری به نیمه نرسیده نفس کم میاری. خدا عمرشون بده این مسئولای متروی تهران رو که برای حل این مشکل پله ی برقی کار گذاشتن. داشتم می گفتم. توی هر راه پله٬ یدونه پله برقی هست که یکی به سمت بالا ویکی هم به سمت پایین در حرکت هستن. از قطار که پیاده شدم٬ به سمت نزدیک ترین راه پله رفتم. نرسیده به راه پله جمعیت رو دیدم که دارن برمی گردن تا از اون یکی راه پله بالا برن. پیش خودم گفتم شاید این پله برقیه از بالا به پایین حرکت می کنه. جلوتر که رفتم دیدم اصلا دستگاه خاموشه. خواستم برگردم٬ اما اون وقت با بقیه چه فرقی می کردم. یه بسمالله گفتمو راهمو ادامه دادم. به پله ها که رسیدم٬ به انتهای راه پله نگاه کردم. اوه اوه اوه چقدر پله... . شروع کردم به شمردن پله ها. یک٬ دو٬ سه٫ ...٬ فکر نمی کنم بیست تا هم شد. تعجب کردین؟ از حرف من تعجب نکنین از کارهای این آدمیزاد تعجب کنین. اونقدر راحت طلب شده٬ اونقدر تو افکار خودش غرقه که ۲ قدم جلوتر نمی اومد که ببینه اصلا چند تا پله داره.

ترس

     میگن: فقط باید از خدا ترسید اما وقتی سر ۲راهی گیر میکنیم راه راحت تر رو انتخاب میکنیم چون می ترسیم که اگه تو راه سخت بیفتیم٬ نتونیم به مقصد برسیم. ولی خدا میگه: نترس من اینجام مگه هنوز بهم شک داری؟ 

شک

     استاد می گفت: وقتی خداوند انسان را آفرید شک نداشت. نمی فهمم چرا انسان اینقدر به قدرت خدا شک دارد. نمی دانم چرا انسان باور نمی کند که اشرف مخلوقات است وقبول ندارد که قطره ای از دریای خداست.

مرد سیل زده

     باران می آمد. باران تند تند می آمد. از رادیوی کوچکش شنید که سیلی در راه است. فرزندانش٬ دوستانش٬ همسایگانش همه و همه از او خواستند که منزل را ترک گوید. سیل در راه است. اما به هیچ صدایی گوش نکرد.

ـ خدا بزرگ است. به قدرتش شک ندارم. به او ایمان دارم که جانم را نجات خواهد داد.

     سیل وارد شهر شد. پاهایش را فرا گرفت. خانه اش را فرا گرفت. بامش را فرا گرفت ولی هنوز به خدا ایمان داشت و صدای هیچ کس را نشنید. آفتاب به شهر تابید اما دیگر اثری از او نبود. گفت: پس جواب ایمانم چه شد؟ گفت: بارها و بارها از آمدن سیل خبرت دادم. بارها و بارها برایت کمک فرستادم٬ اما... اما تو دستانم را ندیدی.

***

     گفته بود برم پیشش. روز اول همه چیز خوب بود. از اینکه اجازه داده بود تاپیشش باشم خوشحال بودم. روز سوم٬ چهارم٬ پنجم٬ ... از اینکه با اون بودم پشیمون شدم. بتی که ازش ساخته بودم٬ شکسته بود. رفتارش اذیتم می کرد. اخلاقش درست نبود. کارهاش برام نامفهوم و زننده بود. پیش خودم گفتم٬ کاش دنبالش نمی اومدم. کاش این حجاب بین ما کنار نمی رفت. اما ادامه دادم. من برای یادگرفتن علم و دانشش وارد این راه شده بودم. اخلاقش رو نخواستم. رفتارش رو نادیده گرفتم و حرفهاش رو نشنیده. ماه ها پس ماه ها گذشت و چیزی که عایدم شد٬ دانش٬ اخلاق٬ رفتار٬ منش٬ مرام و افکر استاد بود.

     موسی از خدا پرسید چه کسی در زمین عالمتر است. خدا او را پی خضر فرستاد. خضر با شرط او را پذیرفت که هیچ نگوید و نپرسد. خضر پسری را کشت٬ گشتی را سوراخ کرد٬ خانه ای را ویران ساخت و موسی تاب نیاورد. لب گشود و عهد شکست. خضر دلیل آورد و موسی از گفته شرمگین. موسی به خدا و بنده ی او٬ شک برده بود.  

ضمیمه

می خواستم تهش به یه نتیجه ای برسم که نشد. هرچی هم زور زدم که بشه نشد که نشد. قسمت نبوده.

قسمت

     گفته بودم از 2چیز باید دل بکنم. از یکیش دل کندم. شاید راهی بشه برای رسیدن به چیز های بهتر. شاید هم دیگه لازم نباشه از اون یکی هم دل بکنم.

     همیشه پیش خودم فکر می کردم چرا رهبران بزرگ دنیا وقتی پیروز میشن کار خودشون رو به  پایان نمی رسونن. چرا پیامبر بعد از اون همه سختی و رنج، رک و راست تکلیف مسلمونارو روشن نکرد. یا اصلا چرا اینقدر راه دور بریم، همین امام خمینی خودمون چرا بعد از پیروزی خودش رو کنار کشید. نمی خوام بگم منم رهبر بعیدم که کارم رو نیمه تموم گذاشتم ولی کلی هدف داشتم که راهشو هموار کردم و یهو همرو رو هوا رها کردم

 

قسمت:

 

     با بچه ها از کوه بر می گشتیم. از بی راهه رفته بودیم و کلی خسته. مامان چند بار بهم زنگ زد که زود بیا خونه ولی چون خوب آنتن نمی داد نمی فهمیدم چی میگه. دیر رسیدم. عمه و بچه هاشم اونجا بودن. از در نیومده تو گفتن: زود ناهار تو بخور. نماز تو بخون. دوش تو بگیر. چرت تو بزن. برو عزیز و ببارش. بنزین بزن و بعد بیا دنبال ما که بریم افسریه ملاقات رضای خاله... . آقا رضا پسر خاله بابا مه. بنده خدا سرطان داره. روحیه-اش خوب بود ولی از وقتی باباش دق کردو مرد خیلی روحیشو باخت. چون دیگه کسی رو نداره که از دختر کوچولو های نازنینش مواظبت کنه. خلاصه اینکه برای این همه کار یک ساعتو نیم ببیشتر وقت نداشتم. دلم میگفت نرو مجید. تو که طاقت دیدن اونو نداری. بگو خسته ام. آخه میدونی نمی دونستم چجوری باهاش برخورد کنم یا چی بگم که بهش روحیه بدم. دست خالی بودم و روم نمیشد برم. ولی گفتم توکل به خدا میرم شاید خدا یه چیزی تو دهنم گذاشت. اصلا قسمت اینه که برم هیچ کارش هم نمیشه کرد. هر چی خدا بخواهد.

     فقط به ناهار و نماز و حموم و یه چرت 5دقیقه ای رسیدم. یه نفس عمیق کشیدمو خیلی سر حال ماشینو روشن کردم. سوار که شدن گفتم میرم رسالت بنزین میزنم. از شانس ما پمپ رسالت اینقدر شلوغ بود که ته صف رو رد کردم و نمیشد دنده عقب گرفت. گفتم میریم شیرینی میخریم. بعد میریم اون یکی پمپ. از همون جا هم میندازیم تو باقری و میریم افسریه. شیرینی خریدیم ولی باز هم پمپ رو رد کردم. اینبار اصلا به پمپ نرسیدیم. داشتن خیابون درست می کردن و نمیشد به پمپ برسی. دوباره برگشتم سمت همون پمپ رسالت. صف، چهار برابر شده بود. یه کم که رفتیم جلو ماشین خاموش شد!!!. رفتم تو پمپ که شاید یه گالن پیدا کنم که باهاش بنزین بیارم ولی نبود. ماشینو حل دادم یه گوشه و رفتم سمت خونه ی اون یکی عمه که یه بطری ازش بگیرم. وقتی برگشتم برق پمپ رفته بود و دیگه بنزین نمی دادن. اومدم سمت ماشین. دایی رسیده بود و گفت اشکال از بنزین نیست. باطریش مشکل پیدا کرده تازه سوییچش هم تو استارت گیر کرده و نمیشه ماشینو اینجا گذاشت. براشون آژانس گرفتم و رفتن. دایی گفت بیا حولش بدیم گوشه خیابون تا من برم تعمیر کار بیارم. وقتی حول میدادیم دایی گفت بذار یه استارت بزنم شاید روشن شد. داشتم تنهایی حول می دادم که یهو یه یارو دستها شو گذاشت رو صندوق. گفت: تنهایی که نمیشه. همونقدر بگم که سوار ماشین شدمو اومدم خونه. نشستم و به این فکر کردم، آخه حکمتش چی بوده که من نباید میرفتم. شاید چون خسته بودم با مخ میرفتم تو شیشه٬ جون به جون می شدم. شایدم اونقدر ناراحت می شدم که پس می افتادم. شایدم... . آره بچه جون خدا همیشه بندشو دوست داره و حسابی هواشو داره ولی این بندست که خیلی راحت میگه: «شانس هم که نداریم هرچی بدبختیه مال ماست. تازه هفت هشت تومنی هم تو این بی پولی سر آژانس پیاده شدیم»

حالا می فهمم چرا محمد نگفت: یا علی٬ یا همه کافر. آره عزیزم اگه قرار باشه یه کاری انجام بشه، میشه و اگه نه، خودت رو هم بکشی نمیشه. اگه هم باید بشه و نمیشه، شاید هنوز وقتش نشده که بشه. حالا تو خودت رو بکش که نه، باید بشه.

 یا حق

دل کندن

بار اولم نبود. تصمیم گرفتم دیگه بی خیالش بشم. خودم رو به کوچه علی چپ زدم آخه یادش که می افتادم حالم خراب می شد. دل مرده ی دل مرده. نمی شد فراموشش کنم با هر صدایی با هر نگاهی به یادش می افتادم. دیگه باید تمومش می کردم. آستین هامو بالا زدمو شروع کردم. اونقدر توی کار غرق شدم که دیگه یادم رفت کی بودم٬ چی بودم. کسی هم فکرشو نمی کرد که این پسره از رو غمه که اینجوری خودش رو به آتیش کار زده.

***

از خدا نشونه خواسته بودم و بهم داد. بار اول گفتم شاید نه. مگه میشه خدا اینقدر زود آرزو برآورده کنه. بار دوم گفتم خدایا قبول ولی تا سه نشه بازی نشه. بند بند وجودمو به سمت خودش می کشید. مستش شده بودم. تنها پناهم بند صندلی بود که همین شب عیدی برای خدا خریده بودن.  بار سوم... بغض گلومو گرفت. دل کندم و خودم رو از چنگالش بیرون کشیدم. پریدم و به دور پای خدا حلقه زدم. آسمان غرید ولی بغض من نترکید. تا سه روز دلم از ورم این بغض تاپ تاپ نمی کرد. پوچی عقلم رو گرفته بود. گفتم: «خدا جونم منی که دل کندم، منی که حرفت رو گوش دادم، پس چرا دلمو آروم نمی کنی...؟!» صدای شرشرش رو روی بالشم می شنیدم. خوابم برد. نیمه های شب با صدای خندهاش از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم ولی کسی نبود. بار دوم با صدایی بلند تر ولی باز هم کسی نبود. بار سوم، چهارم، تا خود نماز صبح. نمی دونستم به چی می خندم. نه خواب بودم و نه بیدار. ولی شادی تمام وجودم رو فرا گرفته بود. انگار ملائکش رو فرستاده بود تا قلقلکم بدن٬ که دلم آروم بشه. صبح دیگه دنیا دنیا نبود. همه چیز شکل تازه ای داشت. صدای کنجیشک ها٬ سبزی درخت ها٬ شکوفه ها و حتی... آدم ها. خنده از روی لبهام سر نمی خورد. سر نماز ظهر دستمو گرفتن و یه دور توی عالم خودشون چرخوندن. خیلی وقت بود دنیا رو اینجوری ندیده بودم. یه روز به یاد موندنی٬ پر از شادی و خنده. بعد از نماز در کمد رو باز کردم یه دست لباس سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بوی عطرم دنیا رو معطر کرده بود. غروب خورشید فقط به من می تابیدو بس. چشم باز کردم٬ توی امامزاده بودم.

(می خوام این داستانو تیکه تیکه کنم چون فکر می کنم اینجوری می تونم چیز های دیگه ای هم توش بگونجونم. منظورم خالی بندی نیست. یه مقدار مفاهیم عرفانی ٬معنوی یا چمیدونم فلسفی).

گردنبند

با دستانی لرزان روی مهر امامزاده سجده کرد. ناله هاش تو اون شلوغی به گوش هیچ کس نمی رسید٬ حتی به گوش خدا. سر از سجده برداشت. گوشّه ی چشمهاش فرشته ای رو دید که با لباس سرا پا سفید مشغول ذکر بود. اشکهاش خشک شد. دیگه دسهاش نمی لرزید. مجذوب لبهای خندون فرشته شد. روی زانو هاش جلو رفت٬ دستهاش رو دراز کرد و گفت: قبول باشه جوون٬ مارو هم دعا کن. فرشته دستهاش رو به گرمی گرفت و زیر لب لبخندی زد. پیر مرد رفت و فرشته با چشمهاش رد پای اون رو دنبال کرد. دوباره قیام کرد و به نماز ایستاد. پیر مرد سر از سجده برداشت باز فرشته اونجا بود. سلام نماز رو که داد این بار فرشته بود که دستهاش رو دراز کرد. پیر مرد گفت اومدی سراغم؟ یه کاری بگم انجام میدی پیر مرد؟ پیر مرد با هول و ولا گفت: چی؟... بگو. بگو... . قول بده اگه گره از کارت باز شد یه گردنبند بخری و بدی به امازاده. گردنبند چی؟ طلا! هرچی کرمته فقط حواست باشه که این گردنبند ارزشش زیاده آخه بی بی سفارشش رو کرده. پیر مرد سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. آخه از کجا جورش کنم. فرشته بلند شد که بره رو به پیر مرد کردو گفت: دلت قرص باشه پیر مرد. قرص قرص. دستش رو محکم گرفت که نذاره بره. چشم تو چشم هم ٬ حق حق گریه هاشون رو هیچ کس نمی شنید. فرشته قفل دستهای پیر مرد رو با بوسه باز کرد و رفت. رفت و رفت.

فرشته

هر وقت کار اشتباهی می کردم٬ می گفت تو مثل فرشته ها می مونی. یک روز پرسیدم٬ گفت: مقام آدمیزاد بالاتر از فرشته هاست. کسی که گناهی مرتکب می شه خودش رو جلوی خدا کوچیک می کنه و فرشته می شه. بهت می گم فرشته که بفهمی کارت بده بوده. این برای آدمیزاد از صد تا فحش و نا سزا هم بدتره. البته اگه به مقام حیوانات نرسیده باشه.

***

جالب بود نه؟ چند روز بعد وقتی کمد لباس ها رو باز کردم که همون لباس سر تا پا سفید رو بپوشم٬ دیدم... خیلی جالب بود... خیلی خنده دار بود... نمی گم تا تو خماریش بمونی... دلت بسوزه... خوب بابا میگم غهر نکن... لباسها اصلا سفید نبود.

بقیه ی دل کندن رو بعدا می نویسم. یعنی دارم می نویسم. آخه می دونین دارم با ۲تا دل کندن رو برو میشم. از جفتشون هم دوست ندارم دل بکنم ولی چاره ای ندارم. یکی خانه و یک چراغ خونه ی دلم.

یا خود خود خود حق

وقتی که میمیرند

   تلفن زنگ میزند. بعد از احوال پرسی لرزان می شوند. آه می کشند و می میرند.

مرگ... واژه غریبیه نه؟ چشمش که به دنیا بسته شه فکر نمی کرد....

نگران نباشید یه چیز درست و حسابی میذارم. اگه عجله کنین خوب نمیشه  

عدالت خدا

     هیاهو بلند شد. ولوله بازاری بود. از پشت ابرهای تیرة پاییز، شرحة نوری به زمین تابید. سوار بر اسب پیش کشی خود به سرعت دلهای ناظرینش را پیمود. علیرضا... ، شیون همه جا را فرا گرفت. ابرها طاقت نیاوردند و آسمان خاموش شد. عدالت... ، دخترک بی تاب خدا را صدا میزد، که خدا پس کو؟ کو عدالتت که به این پاک پسر دل دادی و به من پا. احساس گناه و اندوه تمام وجودش را گرفته بود که خدایا پس کو...؟

     علیرضا کلاس دوم ابدایی بود. بر اثر سکتة مغزی از پا فلج شده و توی سرش دستگاهی برای پمپاژ خون کار گذاشته بودن. وقتی بچه های مدرسه با ذوق و شوق وارد نمایشگاه شدن هیچ کس فکر نمی کرد که اون ها دارن شاهزادة عاشقی رو سوار بر اسب چرخدارش با سازو آواز میارن. خنده از لبهاش نمی افتاد ولی آرزوش قلب همة ما رو فشار داد. علیرضا دوست داشت مثل بقیه بدوه و بازی کنه. از پادشاهی خسته شده بود و آرزوش این بود که: «ای کاش من هم گدازاده به دنیا می اومدم».