-
خفه خون
شنبه 20 مهرماه سال 1387 13:00
سر چهارراه منتظر تاکسی بودم. هر ماشینی که ترمز می زد هزار تا سر بود که خم می شد و می گفت: مستقیم، میدون، سه راه. من و چند نفر دیگه هم مسیر بودیم. ولی هیچ ماشینی میدون نمی رفت. ترمز که زد اول گفت نه نمی رم ولی بعد که دید زیادیم قبول کرد. سوار ماشین که شدیم مسافر جلویی گفت: آقا من فلان جا پیاده می شم. میشه خواهش کنم از...
-
مرگ شیرین
شنبه 20 مهرماه سال 1387 12:58
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA ندای قرآن از داخل کوچه شنیده می شد. غروب بود که سینی خرما را روی چهارپایه اش پشت در گذاشتند. همیشه همانجا می نشست و به حرکت سایه دیوار چشم می دوخت. هیچ از غروب خورشید خوشش نمی آمد. چهارپایه را داخل خانه می گذاشت، شیر حوض را باز می کرد، وضو می گرفت و به مسجد می رفت. از مسجد که...
-
آخر چگونه!!!؟
جمعه 19 مهرماه سال 1387 20:48
مادر کوله پشتی پسر را باز کرد. از لابه لای برگهای کتاب علومش، پلی کپی سؤالات را بیرون آورد و پرسید: گیاه برای رشد به چه چیز نیاز دارد؟ قل دوم با خنده و شادی یکی یکی نام برد: آب، نور خورشید، خاک مناسب. مادر این بار از قل اول که سربه شانه اش داشت پرسید: آب چه حالت هایی دارد؟ خسته و با مکث پاسخ داد: یخ، مایع، بخار. قل...
-
به اسم آه
شنبه 13 مهرماه سال 1387 15:49
آنگاه که از خود به «خود» دمید. آنگاه که ملائکه بوسه بر پای «خود» زدند. آنگاه که ابلیس به «خود» سجده نکرد و آنگاه که «خود» سیب شراب را سر کشید. همانگاه بود که تو «خود» در وهم گم شدی و تو «خود» خویشتن را به دست ابلیس سپردی. پس کوش تا خود پای بر آن قدح سیب زنی که بازگشت نزدیک است. به نام «آه» دوباره شروع میکنم این راه را...
-
دل فروشی
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1387 17:57
· خدایا دلم خریداری ندارد. به مُهر مِهرت نشانم کن که مشتریان به امید خدمات پس از فروشش ببرند. · خدایا طرح طلایی قلبم تمام شده است. قرانی بده که به قرمزیش بسنده کنم. · مارک قلبم گراد است. از همانهایی که لکه ی چربی و آش و دوغ به خود نمی گیرد.
-
«ساک ساک»
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1387 19:39
تا حالا گم شدی که پیدا بشی؟ تا حالا پیدا شدی که گم بشی؟ تا حالا خدا رو گم یا پیدا کردی؟ تا حالا با خدا «غایم باشک» بازی کردی؟ تا حالا شده چشم بذاری، تا ده بشمری و از اون ته خدا داد بزنه که «آقا قبول نیست جر نزن» و تو دوباره بشمری: یک... دو... سه... ... ... هشت... نه ده و وقتی چشم برداری تا اونجا که بتونی دنبالش بگردی...
-
بچه ها رو دیدی؟
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 15:57
بچه ها رو دیدی؟ وقتی چیزی می خوان می زنن زیر گریه. بچه ها فقیرترین موجدات دنیان. هیچ پولی از خودشون ندارن تا اون اسباب بازی که دوست دارن بخرن. حالا اگه این بچه هنوز زبون هم در نیاورده باشه که دیگه هیچی. هی نق می زنه، عر می زنه که اونو می خوام. ننه بابای اون بچه هم هرچی میارن جلوش و می گن اینو می خوای یا اونو؟ نمی دونه...
-
فال حافظ
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 21:53
جمالت آفتاب هر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوبتر باد همای اوج شاهین شهپرت را دل شاهان عالم زیر پر باد دلی کو بسته ز لفت نباشد همیشه غرقه در خون جگر باد بتا چون غمزه ات ناوک کشاید دل مجروح من پیشش سپر باد چو لعل شکرینت بوسه بخشد مذاق جان من زو پُر شکر باد مرا از تست هر دم تازه عشقی ترا هر ساعتی حسنی دگر باد بجان مشتاق روی...
-
گندم
شنبه 3 فروردینماه سال 1387 14:23
خروس خون بود که از خونه زد بیرون. به دشت که رسید آفتاب روی گندمزار پهن شده بود. خوشه های گندم توی آهنگ باد می رقصیدن و به تیزی داس بوسه می زدن. غروب که شد گونی پر از گندمش رو به دوش کشید تا به آسیاب ببره. توی راه نگاهشو به جاده دوخت و بدون توجه به اقر بخیر همسایه ها به راه خودش ادامه داد. پیش خودش کاسه ی چه کنم چه کنم...
-
درس فیزیک
جمعه 2 فروردینماه سال 1387 23:27
سلام دوستان شرمنده از روی گل همه شما. این چند روزه هم خیلی دل پریش بودم هم دل خوش. به خاطر همین فقط تو وب های دوستان عین مالیخولیایی ها سرک کشیدم تا یه خبر از دوستی رفیقی آشنایی کسی بگیرم که شاید از این تنهایی در بیام. ولی فقط دیروز تو پیامک تونستم حال دوستی رو بپرسم که به قولی می گفت ما هم تنهاییم. بگذریم. نمی خوام...
-
یک سال گذشت
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1387 16:10
و بهار آمدو ما دگر نشدیم.
-
قلب
دوشنبه 6 اسفندماه سال 1386 21:22
مثل همیشه نبود. بدجوری تو خودش غرق شده بود. حالشو که پرسیدم درستو حسابی جوابمو نداد. عاشق شدی؟ زد زیر گریه. تو دلم حسابی بهش خندیدم. گفت: دیروز تصادف کرده تو بیمارستانه. پرید تو بغلمو سرش رو روی شونم گذاشت. داشت از مدرسه می اومد بیرون که ماشین بهش زد. تمام بدنش خورد شده و سرش هم... . چونش دلمو می لرزوند. پسری که پاک...
-
نمی دونم
پنجشنبه 11 بهمنماه سال 1386 15:34
گرفته بودنش. هنوز جرمی مرتکب نشده بود. با چشمهاش خط های روی دیوار رو دنبال می کرد. گوشه ی دیوار ترکی داشت که به قلبش فشار می آورد. سرش رو به زانو گرفت. سکوت شکاف دلش رو پر میکرد. تو بچگی بود که بالا رفتن از دیوار رو یاد گرفت. همیشه با صدای صاحب خونه خودش رو پایین می انداخت. «آهای ور پریده باز رفتی بالای دیوار مردم....
-
نیرو
جمعه 21 دیماه سال 1386 17:46
این لینک سایت هم کیشای منه یه سر بهشون یزنید. ضرر نمی کنید http://irannearu.com/fa/Comments.php
-
سفید خاکستری سیاه خاکستری سفید
پنجشنبه 20 دیماه سال 1386 10:58
دنیا داشت جلوی چشمهای قشنگش سیاه و کثیف می شد. اون جایی که پناهش بود دیگه دیواری نداشت. دخترک کم رنگ و کم رنگ تر می شد. رنگ دلش هنوز جون داشت اما قصد خودکشی می کرد. می خواست هم رنگ سیاهی بشه تا به دنیا بگه سیاهی چقدر بده. دخترک غم داشت. اما یادش رفته بود یه روز همین دنیای سیاه بود که سفیدی رو یادش داد. در گنجه ی گوشه...
-
صفر درجه
شنبه 15 دیماه سال 1386 10:00
خوب دیگه بسه. بالاخره یکی پیدا شد ما هم دلمون رو براش خالی کنیم. گفته بودم ۲تا دل کندن دارم. کندم حالا هم حال اون گوجه پلاسیده خوبه. نمی دونم تا حالا برای خرید گوجه تو زمستون٬ رفتی میوه فروشی سر کوچه یا نه. گوجه ها تو زمستون یخ زده ٬ رنگ و رو رفته و چروک شده میشن. قلب ما هم اینجوری بود تا یکی پیدا شد یه «ها» کرد یخش...
-
گوجه پلاسیده
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 10:32
خواستم برکنم این گوجه پلاسیده دل را تا نبیند احدی که برندش به کفن خواستم باده سرازیر کنم خشت و گل و دم را تا بیفتد ره آن دشت و دمن کوه و کمن خواستم کمکی از کس و ناکس این کم که بدم در دهنم تا که شوم اهل سمن خیلی بی وزن شده شرمنده. خیلی وقت پیش نوشتم. داشت خاک می خورد. حال ندارم درستش کنم بی زحمت درستش کنید. ممنون میشم....
-
بازگشت
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 10:25
دیدگانم تر و خشک لب هایم ترش و تلخ ترکش را که ببیند جز غم خسته از راه شقایق ها منزل از دل نتوانم رفت باده نوشان همه مست از کارم حافظ از رنگ رخم بیذار است خسته از راه شقایق ها به کدامین نظرت برگردم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 11:22
خیلی شلوغ بود یا علی گفت و از پله ها بالا آمد. با جمله ی دعائیش افکارم را شکست. روزگار صورت پیرمرد را چروک ولی گرده اش را سنگین کرده بود. در چشمانش خیره شدم. حرف ها داشت ولی... ولی سکوت می کرد. از خود پرسیدم چرا سکوت؟ چرا همانگونه که از پدران و پدران پدران خود آموخته گرده را بر زمین نمی گذارد تا پسران و پسران پسران...
-
وسیله
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 15:24
پوچی تمام احساسش را فرا گرفت. برای چه به این دنیا پا گذاشته بود. با عصای شکسته اش گوشه ی خیابان از خدا تسکین درد پاهایش را می خواست. قصد خودکشی داشت. دیگر توان زنده ماندن نداشت. به بیرون نگاه کرد. جز تصاویر بی روحی که از پس هم به سرعت می گذشتند چیزی نیافت. صدای هیچ چیز را نمی شنید. منتظر بود. آخر عمری از خدا یک صندلی...
-
بقیه ی دل کندن
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 09:30
بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود. اومدم دل بکنم، قلبم از جاش کنده شد. قفسه ی سینم بدجوری درد می کرد. نفسم تو سینه حبس شده بود. دنبال کسی می گشتم که باهاش حرف بزنم تا دلمو خالی کنم ولی کسی نبود. با خدا هم نمی تونستم درمیون بذارم می ترسیدم حرف بدی از دهنم در بیاد، خدایی ناکرده ناشکری بشه. نمی دونم چجوری سر از مترو در آوردم....
-
در جواب لطف تنی چند از این دوستان
چهارشنبه 14 آذرماه سال 1386 07:12
کاش انسانها برهنه بودند٬ لخت و عریان. کاش آدمی لباس را نمی فهمید. کاش «شو مارکرها» هر روز و هر هفته و ماه٬ شوی لباس نمی گذاشتند تا لباس دروغ٬ کلاه نیرنگ٬ جوراب ریا٬ شال تحمت٬ کفش گناه را مد کنند. کاش همه می دانستند که همین کهنه لباس است که هیچ وسله ای به آن نمی چسبد.
-
لانه ی خدا
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 10:26
دوست عزیز سلام نوشته ات را امروز صبح خواندم. نگفته بودی در دفترم چیزی نوشته ای. برگهای دفترم را پیش خود٬ پشت همان کمدی که قلبم را پنهان کردی بگذار. اینبار حواست را جمع کن که باز دستت را جا نگذاری. گفته بودی از دروغت شرمگینی. گفته بودی سرم کلاه گذاشته ای. گفته بودی روی گفتن حقیقت را نداری. بگذار من هم حقیقتی را با تو...
-
هزار راه نرفته
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 09:10
نمی دونم تا حال سوار مترو شدین یا نه؟ از سکوی هر ایستگاه ۲تا راه پله ی طولانی وجود داره که اگه بخوای از اون ها بالا بری به نیمه نرسیده نفس کم میاری. خدا عمرشون بده این مسئولای متروی تهران رو که برای حل این مشکل پله ی برقی کار گذاشتن. داشتم می گفتم. توی هر راه پله٬ یدونه پله برقی هست که یکی به سمت بالا ویکی هم به سمت...
-
ضمیمه
شنبه 10 آذرماه سال 1386 13:07
می خواستم تهش به یه نتیجه ای برسم که نشد. هرچی هم زور زدم که بشه نشد که نشد. قسمت نبوده.
-
قسمت
شنبه 10 آذرماه سال 1386 12:57
گفته بودم از 2چیز باید دل بکنم. از یکیش دل کندم. شاید راهی بشه برای رسیدن به چیز های بهتر. شاید هم دیگه لازم نباشه از اون یکی هم دل بکنم. همیشه پیش خودم فکر می کردم چرا رهبران بزرگ دنیا وقتی پیروز میشن کار خودشون رو به پایان نمی رسونن. چرا پیامبر بعد از اون همه سختی و رنج، رک و راست تکلیف مسلمونارو روشن نکرد. یا اصلا...
-
دل کندن
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 08:59
بار اولم نبود. تصمیم گرفتم دیگه بی خیالش بشم. خودم رو به کوچه علی چپ زدم آخه یادش که می افتادم حالم خراب می شد. دل مرده ی دل مرده. نمی شد فراموشش کنم با هر صدایی با هر نگاهی به یادش می افتادم. دیگه باید تمومش می کردم. آستین هامو بالا زدمو شروع کردم. اونقدر توی کار غرق شدم که دیگه یادم رفت کی بودم٬ چی بودم. کسی هم...
-
وقتی که میمیرند
سهشنبه 6 آذرماه سال 1386 11:03
تلفن زنگ میزند. بعد از احوال پرسی لرزان می شوند. آه می کشند و می میرند. مرگ... واژه غریبیه نه؟ چشمش که به دنیا بسته شه فکر نمی کرد.... نگران نباشید یه چیز درست و حسابی میذارم. اگه عجله کنین خوب نمیشه
-
عدالت خدا
پنجشنبه 1 آذرماه سال 1386 22:17
هیاهو بلند شد. ولوله بازاری بود. از پشت ابرهای تیرة پاییز، شرحة نوری به زمین تابید. سوار بر اسب پیش کشی خود به سرعت دلهای ناظرینش را پیمود. علیرضا... ، شیون همه جا را فرا گرفت. ابرها طاقت نیاوردند و آسمان خاموش شد. عدالت... ، دخترک بی تاب خدا را صدا میزد، که خدا پس کو؟ کو عدالتت که به این پاک پسر دل دادی و به من پا....
-
عدالت
چهارشنبه 30 آبانماه سال 1386 08:32
اینجا قراره داستان علیرضا رو بذارم. پسری ویلچر سوار که...