صدای حق حق گریشو شنیدم. یه لباس نارنجی با شلوار لی آبی٬ موهای لختش تا زیر شونه هاش مثل درخت بید توی باد پاییزی دیشب می رقصید. تنها گوشه ی خیابون ایستاده ٬دست مادرش رو برای دیدن ویترین مغازها ول کرده بود. صدای لرزیدن تنش هنوز تو گوشمه. ندایی اومد که برو٬ برو تا برسی بگرد٬ بگرد تا پیدا کنی. دخترک رفت به صدای هیچ کس گوش نداد. «کجا داری میری؟ وایستا تا مادرت بیاد...». انگار صدای هیچ کسی رو نمیشنید جز اون «ندا». مادر با چادر مشکی سر اولین کوچه منتظر ایستاده بود. با چشمهاش پاره تنش رو دونبال می کرد. دخترک به مادر رسید. انگار عرش خدارو دیده٬ انگار... . حق حق خنده های دخترک دیدنی بود. جاتون خالی...