چرا؟ چرا بعضی وقتها دنیا اینقدر تیره و تار میشه؟ چرا گاهی وقتها با یه شمع که هیچ با صد تا شمع هم نمیشه برای تاریکی مجلس ترحیم گرفت. آخ... خدای من چه خوب میشد آدم بزرگ نمیشد. کاش هیچ وقت آرزو نمی کردم با اون دستهای کوچکم دنیا رو عوض کنم. کاش مامان یادم نداده بود که خوب بودن یعنی چی. کاش بابا یادم نداده بود فکر کردن یعنی چی. کاش آقاجون یادم نداده بود کمک کردن یعنی چی. کاش دایی یادم نداده بود که خدا...
خدایا شرمنده از این همه خستگی٬ یادم رفته بود که نا امیدی دومین گناه کبیره است.
امید...
برام مشکلی پیش اومده بود نمی تونستم انتخاب کنم. از خدا خواستم بهم کمک کنه. ۳تا نشونه برام فرستاد(البته هنوز هم شک دارم که خدا فرستاد. شاید چون برای دیدن نشونه بی تاب بودم٬ هر چیزی رو نشونه می دیدم). به این نتیجه رسیدم که بی خیالش بشم. چند وقت بعد از کارم پشیمون شدم و از همه چیز نا امید. مونده بودم کاری که کردم از روی عقل بوده یا از روی دل. از خدا خواستم کمکم کنه. تا ۲ هفته پا به هرجا می گذاشتم٬ این جمله می اومد جلوی چشمام که: «خدا در دلهای شماست» شاید باورتون نشه ولی وقتی تو مترو مینشستم٬ روزنامه رو که باز می کردم٬ فیلمی رو که از تلوزیون نگاه می کردم٬ کتاب رو که ورق میزدم. در دفتر رو که باز می کردم. به صحبت های روحانی نمازخونه ی دانشگاه که گوش می دادم٬ پیامک هایی که دوستان میفرستادن و خلاصه همه ی عالم و آدم باهام حرف می زدن ولی گوش من... . هنوز هم دو دل بودم که فکر حسابگر درست میگه یا دل عاشق. داغون داغون٬ خدا هم دیگه از دستم کلافه شده بود که چرا به هیچ نشونه ای توجه نمی کنم. می گفت دستت رو بذار رو قلبت!٬آهان...! دیدی اونجام ولی باز می ترسیدم. مثل همون دخترکی که دست مادرشو ول کرده بود. همه جا دنبالش می گشتم تا اینکه... گفت: خدا در دلهای شماست. تلویزیون رو خاموش کردم و با چشم گریون رفتم سمت کتابخونه تا قرآنمو بردارم که دست به دامنش بشم اما کتابی که توی دستم اومد قرآن نبود. کتاب بابا بود تا حالا نخونده بودمش. بازش کردم٬ بالای صفحه نوشته بود نا امیدی دومین کناه از گناهان کبیره. همونجا نشستم و تمام وجودم آه کشید. قرآن رو که باز کردم سوره ی فتح اومد. «خدا در دلهای شماست. اگه خدا رو تو دلهاتون داشته باشید دستتون رو می گیره و راه رو نشونتون میده که هیچ٬ تا ته راه هم هدایتتون میکنه تا به مقصد برسین.
عمرا بتونید حال اون لحظه ی منو درک کنید. خدا قسمت همتون کنه
تو یکی از نوشته های قبلی نوشته بودم٬ دخترک انگار به عرش خدا رسیده بود. وقتی اون شب حق حق خنده هاش رو شنیدم یاد خودم افتادم. مادرش گفت: دیگه دست منو ول نکنی ها... . منم دیگه دستشو ول نمی کنم. چشمهامو می بندم و دستهامو میذارم رو قلبم و از ته دل یه نفس عمیق می کشم. صدای گرمش رو میشنوی؟ ما رو هم دعا کن.
چقدر عاطفه تنهاست بین آدما
چقدر فاصله اینجاست بین آدما
....