هیاهو بلند شد. ولوله بازاری بود. از پشت ابرهای تیرة پاییز، شرحة نوری به زمین تابید. سوار بر اسب پیش کشی خود به سرعت دلهای ناظرینش را پیمود. علیرضا... ، شیون همه جا را فرا گرفت. ابرها طاقت نیاوردند و آسمان خاموش شد. عدالت... ، دخترک بی تاب خدا را صدا میزد، که خدا پس کو؟ کو عدالتت که به این پاک پسر دل دادی و به من پا. احساس گناه و اندوه تمام وجودش را گرفته بود که خدایا پس کو...؟
علیرضا کلاس دوم ابدایی بود. بر اثر سکتة مغزی از پا فلج شده و توی سرش دستگاهی برای پمپاژ خون کار گذاشته بودن. وقتی بچه های مدرسه با ذوق و شوق وارد نمایشگاه شدن هیچ کس فکر نمی کرد که اون ها دارن شاهزادة عاشقی رو سوار بر اسب چرخدارش با سازو آواز میارن. خنده از لبهاش نمی افتاد ولی آرزوش قلب همة ما رو فشار داد. علیرضا دوست داشت مثل بقیه بدوه و بازی کنه. از پادشاهی خسته شده بود و آرزوش این بود که: «ای کاش من هم گدازاده به دنیا می اومدم».
سلام
از اینکه سر زدی ممنون
داستان زیبایی بود
یاعلی
نمی خوای أپ کنی ؟
شاهکار کردی پسر این وبلاگ خیلی بهتر از قبلیه
فروغ میگه:
بی گمان روزی ز شهری دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور باد پیمایش.....
ایول فروغ. ایول.