دل کندن

بار اولم نبود. تصمیم گرفتم دیگه بی خیالش بشم. خودم رو به کوچه علی چپ زدم آخه یادش که می افتادم حالم خراب می شد. دل مرده ی دل مرده. نمی شد فراموشش کنم با هر صدایی با هر نگاهی به یادش می افتادم. دیگه باید تمومش می کردم. آستین هامو بالا زدمو شروع کردم. اونقدر توی کار غرق شدم که دیگه یادم رفت کی بودم٬ چی بودم. کسی هم فکرشو نمی کرد که این پسره از رو غمه که اینجوری خودش رو به آتیش کار زده.

***

از خدا نشونه خواسته بودم و بهم داد. بار اول گفتم شاید نه. مگه میشه خدا اینقدر زود آرزو برآورده کنه. بار دوم گفتم خدایا قبول ولی تا سه نشه بازی نشه. بند بند وجودمو به سمت خودش می کشید. مستش شده بودم. تنها پناهم بند صندلی بود که همین شب عیدی برای خدا خریده بودن.  بار سوم... بغض گلومو گرفت. دل کندم و خودم رو از چنگالش بیرون کشیدم. پریدم و به دور پای خدا حلقه زدم. آسمان غرید ولی بغض من نترکید. تا سه روز دلم از ورم این بغض تاپ تاپ نمی کرد. پوچی عقلم رو گرفته بود. گفتم: «خدا جونم منی که دل کندم، منی که حرفت رو گوش دادم، پس چرا دلمو آروم نمی کنی...؟!» صدای شرشرش رو روی بالشم می شنیدم. خوابم برد. نیمه های شب با صدای خندهاش از خواب پریدم. نگاهی به دور و برم انداختم ولی کسی نبود. بار دوم با صدایی بلند تر ولی باز هم کسی نبود. بار سوم، چهارم، تا خود نماز صبح. نمی دونستم به چی می خندم. نه خواب بودم و نه بیدار. ولی شادی تمام وجودم رو فرا گرفته بود. انگار ملائکش رو فرستاده بود تا قلقلکم بدن٬ که دلم آروم بشه. صبح دیگه دنیا دنیا نبود. همه چیز شکل تازه ای داشت. صدای کنجیشک ها٬ سبزی درخت ها٬ شکوفه ها و حتی... آدم ها. خنده از روی لبهام سر نمی خورد. سر نماز ظهر دستمو گرفتن و یه دور توی عالم خودشون چرخوندن. خیلی وقت بود دنیا رو اینجوری ندیده بودم. یه روز به یاد موندنی٬ پر از شادی و خنده. بعد از نماز در کمد رو باز کردم یه دست لباس سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بوی عطرم دنیا رو معطر کرده بود. غروب خورشید فقط به من می تابیدو بس. چشم باز کردم٬ توی امامزاده بودم.

(می خوام این داستانو تیکه تیکه کنم چون فکر می کنم اینجوری می تونم چیز های دیگه ای هم توش بگونجونم. منظورم خالی بندی نیست. یه مقدار مفاهیم عرفانی ٬معنوی یا چمیدونم فلسفی).

گردنبند

با دستانی لرزان روی مهر امامزاده سجده کرد. ناله هاش تو اون شلوغی به گوش هیچ کس نمی رسید٬ حتی به گوش خدا. سر از سجده برداشت. گوشّه ی چشمهاش فرشته ای رو دید که با لباس سرا پا سفید مشغول ذکر بود. اشکهاش خشک شد. دیگه دسهاش نمی لرزید. مجذوب لبهای خندون فرشته شد. روی زانو هاش جلو رفت٬ دستهاش رو دراز کرد و گفت: قبول باشه جوون٬ مارو هم دعا کن. فرشته دستهاش رو به گرمی گرفت و زیر لب لبخندی زد. پیر مرد رفت و فرشته با چشمهاش رد پای اون رو دنبال کرد. دوباره قیام کرد و به نماز ایستاد. پیر مرد سر از سجده برداشت باز فرشته اونجا بود. سلام نماز رو که داد این بار فرشته بود که دستهاش رو دراز کرد. پیر مرد گفت اومدی سراغم؟ یه کاری بگم انجام میدی پیر مرد؟ پیر مرد با هول و ولا گفت: چی؟... بگو. بگو... . قول بده اگه گره از کارت باز شد یه گردنبند بخری و بدی به امازاده. گردنبند چی؟ طلا! هرچی کرمته فقط حواست باشه که این گردنبند ارزشش زیاده آخه بی بی سفارشش رو کرده. پیر مرد سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت. آخه از کجا جورش کنم. فرشته بلند شد که بره رو به پیر مرد کردو گفت: دلت قرص باشه پیر مرد. قرص قرص. دستش رو محکم گرفت که نذاره بره. چشم تو چشم هم ٬ حق حق گریه هاشون رو هیچ کس نمی شنید. فرشته قفل دستهای پیر مرد رو با بوسه باز کرد و رفت. رفت و رفت.

فرشته

هر وقت کار اشتباهی می کردم٬ می گفت تو مثل فرشته ها می مونی. یک روز پرسیدم٬ گفت: مقام آدمیزاد بالاتر از فرشته هاست. کسی که گناهی مرتکب می شه خودش رو جلوی خدا کوچیک می کنه و فرشته می شه. بهت می گم فرشته که بفهمی کارت بده بوده. این برای آدمیزاد از صد تا فحش و نا سزا هم بدتره. البته اگه به مقام حیوانات نرسیده باشه.

***

جالب بود نه؟ چند روز بعد وقتی کمد لباس ها رو باز کردم که همون لباس سر تا پا سفید رو بپوشم٬ دیدم... خیلی جالب بود... خیلی خنده دار بود... نمی گم تا تو خماریش بمونی... دلت بسوزه... خوب بابا میگم غهر نکن... لباسها اصلا سفید نبود.

بقیه ی دل کندن رو بعدا می نویسم. یعنی دارم می نویسم. آخه می دونین دارم با ۲تا دل کندن رو برو میشم. از جفتشون هم دوست ندارم دل بکنم ولی چاره ای ندارم. یکی خانه و یک چراغ خونه ی دلم.

یا خود خود خود حق

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:03 ب.ظ

همیشه یادت باشه وقتی خدا بهت می گه آره خواستتو بر آورده می کنه وقتی می گه نه بهت یه چیز بهتر می ده و وقتی می گه صبر کن بتهارین رو برات انتخاب می کنه . وقتی هم یه چیزو ازت می گیره ...............

چهره ی باران چهارشنبه 7 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:19 ب.ظ http://www.aeme.blogfa.com

سلام
قشنگ بود...
راستی آدرس ، روز ، محل برگزاری و ساعت انجمنتون رو برام بنویس
انشا اله بیام.
یاعلی

الی یکشنبه 9 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:37 ب.ظ

مجید؟؟؟؟؟؟؟//؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینا قلم خودته؟؟؟؟؟ بابا.................
عالیه عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد