بغض بدجوری گلوم رو گرفته بود. اومدم دل بکنم، قلبم از جاش کنده شد. قفسه ی سینم بدجوری درد می کرد. نفسم تو سینه حبس شده بود. دنبال کسی می گشتم که باهاش حرف بزنم تا دلمو خالی کنم ولی کسی نبود. با خدا هم نمی تونستم درمیون بذارم می ترسیدم حرف بدی از دهنم در بیاد، خدایی ناکرده ناشکری بشه. نمی دونم چجوری سر از مترو در آوردم. سرم بد جوری درد می کرد. حسابی داغ شده بود. پیشونیم رو چسبوندم به در قطار. آخ... داشت خنک می شد. وقتی به ایستگاه رسید سرمو از روش بر داشتم ولی در باز نشد. زیر بار غم دلم کم آورده بود. همه صداشون در اومد و از درهای دگه پیاده شدن. مصلا که پیاده شدم با قدم های سنگین و خسته پا روی پله های برقی گذاشتم. درست وسط راه، پله ها هم کم آوردن و باز صدای مردم بلند شد. خواستم سوار ماشین یا اتوبوس بشم، ترسیدم تو راه پنچر بشن و باز مردم... . خواستم پیاده برم، ترسیدم که زمین طاقت نیاره و تا عبد ظهر بمونه. خواستم داد بزنم، ترسیدم باد از سنگینی صدام دیگه ابرها رو تکون نده. تصمیم گرفتم تو همین گوجه پلاسیده ی توی سینم نگهش دارم. بلند گوی مصلا الله اکبری می گفت...آه... دیگه توی دلم چیزی نبود.
همیشه با دوست ارام بیا بسا که روزی دوشمنت شود و با دوشمنت ارام بیا بسا که روزی دوستت شود اقا مجید