پوچی تمام احساسش را فرا گرفت. برای چه به این دنیا پا گذاشته بود.
با عصای شکسته اش گوشه ی خیابان از خدا تسکین درد پاهایش را می خواست.
قصد خودکشی داشت. دیگر توان زنده ماندن نداشت. به بیرون نگاه کرد. جز تصاویر بی روحی که از پس هم به سرعت می گذشتند چیزی نیافت. صدای هیچ چیز را نمی شنید.
منتظر بود. آخر عمری از خدا یک صندلی خالی طلب می کرد. صدای عصای شکسته اش به گوش هیچ کس نمی رسید.
از جا بلند شد.
نشست.
دگر پوچ نبود.
دگر وقت رفتن بود. درهای اتوبوس بسته شد و به راه افتاد.
مجید جمعه کنکور دارم برام دعا کن