خروس خون بود که از خونه زد بیرون. به دشت که رسید آفتاب روی گندمزار پهن شده بود. خوشه های گندم توی آهنگ باد می رقصیدن و به تیزی داس بوسه می زدن. غروب که شد گونی پر از گندمش رو به دوش کشید تا به آسیاب ببره. توی راه نگاهشو به جاده دوخت و بدون توجه به اقر بخیر همسایه ها به راه خودش ادامه داد. پیش خودش کاسه ی چه کنم چه کنم دراز کرده بود که با این یه گونی کجای شکم شیش سر عایله رو پر کنم. هر چی میرفت خسته تر میشد و احساس نمی کرد که هرچی خسته تر میشه بارشم سبک تر. به آسیاب که رسید. گونی گندمو زمین گذاشت. اما... دریغ از یه دونه ی ناقابل. گونی سوراخ بود و تمام راه پر شده بود از ناشکری های آقا.
قضیه از این قراره که روحیه ی آدم هم مثل همین دونه های گندم می مونه. اگه یه موضوعی تو زندگی ناراحتت کرد بدون کیسه ی روحیه ات سوراخ شده. دستتو بگیر زیرش تا نریزه. غصه ی فردا رو هم نخور خدا بزرگه. فردا صبح کیسه ات پر شد محکم بیخشو بچسب.
ای بابا ... یاد کلیدر افتادم. خوندی!؟
نه ولی اسمش برام آشناس.
به به میبینم که قالب عوض کردی و...
اولش فکر کردم اشتباهی اومدم
والا ما میخواهیم روحیه خودمون رو شاد نگه داریم این خلق الله اجازه نمیدهند.
نه هیچ کس سوراخش نمی کنه. ما فکر میکنیم اینطوریه. اگه تو بخوای هیچ کس نمی تونه.